ایران نوین

Sunday, November 4, 2012

آسیب شناسی شکست های میرفطروس

این روزها علی میرفطروس از کفر ابلیس هم مشهور تر شده است و این شهرت تازه! را مدیون هادی خرسندی میباشد. البته چند هفته پیش از انتشار نوشته طنز خرسندی، طنز پردازگمنامی به نام " نوشین " مسبب این آتش افروزی شد.
میرفطروس نویسنده ای است که سبک و سیاق مخصوص خود را دارد، وی مانند دیگر ایرانیان درمیان اپوزیسیون ناهمآهنگ! جمهوری اسلامی، آهنگ خود را مینوازد. همه میدانند که در آغاز چپ نواز! بود، ولی بیست سال است که شاه نوازی! میکند.

میرفطروس قادر است به بهانه آسیب شناسی، به خود و دیگران آسیب وارد کند، از کاهی کوه بسازد! و کوهی را کاه! جلوه دهد. در آغاز که ادعای شاعری و نویسندگی داشت، طرفدارانی در میان طیف چپ پیدا کرده بود، ولی هنگامیکه به اردوگاه کمونیسم پشت کرد و یکباره از اردوگاه کاپیتالیسم سر درآورد، بشدت مورد حمله یاران سابق خود قرار گرفت، افشاگری ها علیه وی آغاز شد و هر چه که در انبان چپ علیه میرفطروس پیدا میشد بر سر او خالی شد.

اما میرفطروس، اینبار به پشتیبانی طرفداران سلطنت دلخوش بود. البته یاران سابق وی در جایگاهی نبودند که بتوانند ضربه کار سازی به او وارد کنند.
میگویند آدم زیرکی است ولی دشمنانش معتقدند که او آب زیر کاه ! است. بارها گفته بود: کاتب ام! ولی بفرموده! ناطق!هم از آب درآمد. نکته ی مسلم این است که وی فرصت شناس خوبی است.

یاران سابق اش در طیف چپ افشا کردند و گفتند؛ کتاب حلاج که به نام میرفطروس در ایران و پیش از انقلاب منتشر شده بود، نوشته حسن ضیا ظریفی، از زندانیان چپ بود که به همراه گروه بیژن جزنی در تپه های اوین بدست مامورین ساواک بقتل رسید. میرفطروس اهل لنگرود، در زندان کرمان مدتی هم بند حسن ضیا ظریفی، اهل لاهیجان بود.

این مطلب را حسن رجب نژاد، از یاران سابق میرفطروس رسماً افشا کرد، وی میگوید: « من سالها با آقای میر فطروس دوست بوده ام و تا آنجا که در توان من بود کوشیدم از نظر مالی یاری اش دهم اما امروز متاسفانه کار مشاطه گری ایشان به جایی رسیده است که مجبورم به یک اعتراف دردناک دست بزنم.
حسن رجب نژاد در دنباله سخنان خود می نویسد:« من در سفری که در سال 2006 به پاریس داشتم این موضوع را شخصا با آقای میر فطروس در میان گذاشتم و به ایشان گفتم که برخی از اهالی قلم و همچنین برخی از دوستان مان در سازمان چریک های فدایی خلق از این ماجرا با خبرند و شما چه پاسخی به آنان دارید؟ آقای میر فطروس در پاسخ من قاطعانه فرمودند که: همه شان [**] میخورند!».

هنگامیکه میرفطروس، بفرموده! کتابی بنام " دکتر محمد مصدق، آسیب شناسی یک شکست" علیه پیر احمد آباد نوشت، با انتخاب موذیانه تیتر کتاب، شخص دکترمصدق را یک " شکست " نامید! البته میرفطروس همیشه می تواند ادعا کند که منظورش آسیب شناسی شکست دولت! مصدق بوده و نه اینکه قصد داشته خود مصدق را یک شکست! بنامد.
میرفطروس که دستی در ادبیات فارسی دارد خوب می داند چگونه با کلمات بازی نماید و به موقع هم از زیربار مسئولیت اخلاقی شانه خالی کند.

پس از انتشار این کتاب، میرفطروس طرفداران دکتر مصدق را هم در شمار دشمنان سوگند خورده خود جای داد. این بار طرفداران مصدق به وی تاختند و مقالات و کتاب هایی علیه نوشته های وی انتشار دادند که هنوز هم ادامه دارد.
این بار هم میرفطروس که گمان می کرد آس ! رو کرده است و صد البته، مشتعل به عشق عشاق! سلطنت بود، از ملیون نیز باکی به دل راه نداد.

آیا میرفطروس نمیداند، که تاریخ نویسی دانش است، یک تاریخ نویس افزوده بر این دانش باید ، آن چه را مینویسد، متکی به اسناد و مدارک مستدل باشد، وبالاتر ازهمه این ها، تاریخ نویس باید منصف و بی طرف باشد وگرنه این کار را تحریف تاریخ مینامند. ما اکنون در دورانی زندگی میکنیم که به عصر ارتباطات مشهور است و دیگر نمیتوان قلم را به این کار ها آلوده کرد.

تا اینجای کار میرفطروس توانسته بود دو گروه عمده اپوزیسیون ایرانی را در خارج از کشور برای مدتی مات! و مبهوت کند. میرفطروس که با این پیروزی های کوچک غره شده بود، ناگهان با نوشتن نامه یی به سناتورآمریکایی، لیندزی گراهام، پیشنهاد حمله هدفمند! به ایران را مطرح کرد. اشتباه بزرگ میرفطروس در همین جا بود که، گز نکرده پاره کرد! و یکباره بخش بزرگی از مردم ایران را که مخالف حمله خارجی به کشورشان هستند به صف دشمنان خود افزود و با این اشتباه تاریخی، فرصتی طلایی به طرفداران چپ، ملیون و دیگر منتقدین اش داد تا وی را کنار دیوار بگذارند.

جالب است بدانیم که میرفطروس در یک مصاحبه چاپ شده در فصلنامه کاوه، شماره 83، آلمان، زمستان 1375میگوید: « من در سال 47 در دانشكده ادبيات شيراز (در رشته تاريخ) قبول شده بودم، اما فضای آمريكايی دانشگاه شيراز با روحيه شهرستانی من، سازگاری نداشت، بهمين جهت، سال بعد در كنكور دانشگاه تبريز قبول شدم».

فضای آمريكايی! روحيه شهرستانی! وقتی آدم سیر تحول میرفطروس را میبیند دچار حیرت میشود، کسی که چند سال پیش از فضای آمریکایی! دانشگاه شیرازفرار کرده و به دانشگاه تبریز پناهنده شد بود، حالا برای یک سناتور آمریکایی نامه مینویسد و مانند یک ماًمور نظامی یا اطلاعاتی! نقاط تاکتیکی درون ایران را برای حمله آمریکایی ها تعیین میکند.

باید پرسید که آیا میرفطروس در نوشتن و ارسال نامه جنگ خواهانه به سناتور جنگ طلب آمریکایی، شخصاً و بدون مشورت این تصمیم را گرفت و خود را به تنهایی در تیر رس حملات قرار داد، یا اینکه خود ندانسته قربانی توطئه ای شده است؟.

میرفطروس در پاسخ اعتراضات مردم در سایت اینترنتی خود نوشته است:
« بودن»؟ یا « نبودن» ِ جمهوری اسلامی؟ مسئله این است! گزارش یک دیداربرای جلوگیری ازحملهء نظامی به ایران:
دوسال پیش، دردعوت ودیداری ناخواسته با نمایندگانی ازدولت اسرائیل، به آنان گفتم:من یک پژوهشگرتاریخ ام و لذانمی دانم که شما چرا درمسئلهء ایران،که یک مسئلهء حسّاس سیاسی است،به من مراجعه کرده اید؟
گفتند:ما با ایرانی های متعدّدی(ازجمهوریخواه تا سلطنت طلب) گفتگوکرده ایم اما هریک ،بجای ارائهء «راه حل»، بیشتر به نفی وانکار ِیکدیگرپرداخته اند ویا «مُماشات بارژیم جمهوری اسلامی» را توصیه کرده اند، ازاین رو به شما مراجعه کرده ایم تااز دیدگاه های شما نیز آگاه شویم.

میرفطروس در ادامه مینویسد: « چندی بعد،مضمون آن ملاقات توسط دیپلمات برجسته و دولتمرد خوشنام ،دکترامیراصلان افشار، به اطلاع آقای «مائیر عِزری»، سفیرسابق اسرائیل درایران(اهل اصفهان) رسید که آقای «عِزری» نیز ضمن تأئیدعدم وجودطرح یابرنامه برای حملهء نظامی به ایران توسط دولت اسرائیل،گفتند: «درآینده اگر برنامه ای درکار باشد،عملیّاتی خواهد بودکه مُسلّماً به نفع ملّت بزرگ ایران ورهائی آنان ازشرّ ِجمهوری اسلامی است!».17 نوامبر2011،بوستون،آمریکا ».

درتاریخ هشتم نوامبر2010، میرفطروس نامه یی به سناتور آمریکایی می نویسد و درخواست می کند، که آمریکا با مداخله ی نظامی حکومت جمهوری اسلامی را سرنگون سازد.

میرفطروس در هفدهم نوامبر2011 در نامه ای که چند سطر بالا آمده است مینویسد« دوسال پیش، دردعوت ودیداری ناخواسته با نمایندگانی ازدولت اسرائیل...» میرفطروس با گفتن این مطلب، سر نخ را بدست هشیاران می دهد. با نگاهی به تاریخ این نامه روشن میشود که وی در حول و حوش نوامبر 2009، با نمایندگانی از دولت اسرائیل ملاقات داشته است، یعنی یک سال پیش از فرستادن آن نامه کذائی برای سناتور آمریکایی.

در این بررسی به سه تاریخ مختلف بر میخوریم که بسیار حائز اهمیت میباشند؛
سال 2009( ملاقات میرفطروس با نمایندگان اسرائیل)
سال 2010( فرستادن نامه به سناتور آمریکایی)
سال 2011( افشای ملاقات خود با نمایندگان اسرائیل)

در اینجا این پرسش پیش میاید؛ آیا میرفطروس تحت تاًثیر ملاقات با نمایندگان دولت اسرائیل اقدام به ارسال نامه به سناتور آمریکایی کرده است؟ آیا میرفطروس بازیچه ماًمورین اسرائیلی شده است ؟. آیا همسر و پسر شاه سابق نقشی در این تصمیم میر فطروس داشته اند؟ چون میرفطروس در مصاحبه تازه ای که با علیرضا میبدی، در تلویزیون ماهواره ای پارس انجام داده بود، از ارادت بیست ساله خود به همسروپسر شاه سابق داد سخن میداد. علیرضا میبدی خود یکی از خواستاران حمله آمریکا واسرائیل به ایران است.

باید پرسید چرا علی میرفطروس مدت یک سال صبر کرد و سپس پرده از ملاقاتش با نمایندگان اسرائیل برداشت؟ آیا کسانی برای رسیدن به هدف های خودشان میرفطروس را به دام انداخته ا ند و حالا که علی مانده و حوض اش! و همه کاسه کوزه ها برسروی شکسته شده است، او با این گفته اش بنوعی تهدید به افشای برخی مسائل پشت پرده میکند، تا خود را از چاله ای که در آن افتاده است بیرون بکشد. بهر حال آنچه که بنظر میرسد هنوز دل و جراًت آن را پیدا نکرده است و شاید هم از پیامد های آن میترسد.

نامه میرفطروس سراپا ضد ونقیض است، وی در ابتدای نامه اش می نویسد:« در دعوت و دیداری ناخواسته با نمایندگان اسرائیل...» این نوشته ی میرفطروس به آشکار درست نیست، زیرا اگر وی دعوت ناخواسته دریافت کرده بود، می توانست آن را نپذیرد، ودر نتیجه گفتگویی به میان نمیآمد.

میرفطروس میگوید به آنان گفتم: « من یک پژوهشگرتاریخ ام و...» آنان گفتند ما با شماری از ایرانیان گفتگو کرده ایم ، ولی چون آنان به واسطه اختلافات فیمابین نتوانستند ، راه کار درستی ارایه دهند. به سراغ شما آمدیم.»

میرفطروس، برخلاف ادعای خود به نداشتن صلاحیت سیاسی!، از نمایندگان اسرائیل میخواهد که ازهمان روشی که در قبال حماس و فلسطینی ها اتخاذ کرده اند، علیه ایران استفاده کنند.

میرفطروس که یکباره کارشناس نظامی نیز می شود با گذاشتن سه نقطه در پایان پیشنهاد خود ، دست اسرائیل را برای هر گونه عملیات دیگر باز می گذارد، و در پایان نامه خود چون در تنگنا قرار میگیرد، می گوید: آنان نمی خواهند حمله کنند وچنین تصمیمی هم ندارند!.

میرفطروس ازیک طرف دربرابر پافشاری نمایندگان اسراییل خواستار حمله ی نظامی می شود، ولی در پایان برای فرار از ننگ و بدنامی ، همه گفته های خود را تکذیب می کند. اگر سخنان نخستین و پایان نامه را کنارهم قرار دهیم ، به این نتیجه می رسیم، که نمایندگان اسرائیلی، با پافشاری به دنبال یافتن توجیهی برای حمله به ایران می باشند، ولی درپایان می گویند، ما قصد حمله نداشیم ونخواهیم داشت.

میرفطروس، می گوید که چندی بعد، امیر اصلان افشار، مضمون ملاقات میرفطروس با نمایندگان اسرائیل را به اطلاع مئیرعزری، سفیر سابق اسرائیل در ایران در دوران شاه میرساند و مئیر عزری ضمن تأئیدعدم وجود طرح یا برنامه برای حملهء نظامی به ایران توسط دولت اسرائیل گفته است: « درآینده اگر برنامه ای درکار باشد،عملیّاتی خواهد بودکه مُسلّماً به نفع ملّت بزرگ ایران ورهائی آنان ازشرّ ِجمهوری اسلامی است!».
امیر اصلان افشار پیش از انقلاب ریاست اداره كل تشریفات دربار را به عهده داشت. مئیر عزری پیش از اینکه سفیر اسرائیل در دربار شاهنشاهی بشود از افسران اطلاعاتی اسرائیل بود .

شبکه جاسوسی فرهیختگان ایرانی!
یکی از دوستان آگاه که خود در امور نظامی و اطلاعاتی سابقه طولانی دارد، برای من فاش کرد؛ مئیر عزری در سال 2006 میلادی یک تشکیلات بنام « مرکز پژوهشی برای شناخت تاریخ و فرهنگ ایران و حوزه خلیج فارس » در دانشگاه حیفا گشود. در نخستین کنفرانس این مرکز در ژانویه 2007 میلادی، چند ایرانی از آمریکا و اروپا که برخس از آنان فعالیت های روشنگرانه علیه اسلام در سابقه خود یدک میکشیدند به این کنفرانس دعوت شده بودند.

باید پرسد که مئیر عزری، یک افسر سابق اطلاعاتی اسرائیل، چه کاری به پژوهش برای شناخت تاریخ و فرهنگ ایران و حوزه خلیج فارس دارد ؟ مگر اینکه بپذیریم که این مرکز نیز مانند بسیاری دیگر از مراکز به اصطلاح پژوهشی، بهانه یی برای جاسوسی و کار های اطلاعاتی میباشد.

همین دوست افزود که چند سال پیش، از طریقی با خبر شده بود که درآخرین شب کنفرانس مرکز آقای مئیر عزری، ایرانیان دعوت شده، در یک جلسه خصوصی در هتل محل اقامت خود در اسرائیل تصمیم گرفتند که یک شبکه به اصطلاح فرهیختگان! علیه جمهوری اسلامی تشکیل دهند. در آن زمان ایرانیان دیگری از جمله میرفطروس! نیز به این جلسه دعوت شده بودند، که برخی عذر آوردند و یا گرفتاری داشتند و در نتیجه به اسرائیل سفر نکردند.

اکنون این پرسش پیش میاید؛ آیا دعوت و دیدار ناخواسته ی میرفطروس و ملاقات وی با نمایندگان اسرائیل در سال 2009، در پی تشکیل همین شبکه جاسوسی فرهیختگان! بوده است، که نهایتاً میرفطروس را هم در دام خود گرفتار کردند؟

یکی از شرکت کنندگان و کارگردان این جلسه در اسرائیل یک پیرمرد آسوری! اهل همدان بنام ( ه- آ) بود. این شخص چند جا مدعی شده بود که ماًمور اسرائیل است، به گفته آگاهان؛ همسر دوم برادر این شخص، یک زن یهودی بوده است.

( ه- آ) پس ازملاقات با مئیر عزری و بازگشت از سفر اسرائیل ابتدا درچند کشور اروپایی با برخی از ایرانیان از جمله امیر اصلان افشار تماس گرفت، وی برای دیدار افشار در جنوب فرانسه به دیدار سناتور موسوی از سیاسیون دوران شاه رفت و با معرفی موسوی با اصلان افشار ملاقات کرد.

سناتور موسوی از نظر احتیاط، در تماس تلفنی، جریان ملاقات ( ه- آ) را با خود و اصلان افشار برای دوستی که در بالا یاد آور شدم که از افسران سابق ارتش ایران بوده است تعریف کرده و از این دوست خواسته بود که در باره حرفهای ( ه- آ) تحقیق کند. سناتور موسوی که مرد سالخورده ای بود بیش از یکسال قبل در فرانسه در گذشت.

در اینجا باید به سخنان میرفطروس توجه کرد، وی در نامه برائت خود، از گفتگوی میان امیر اصلان افشار و مئیر عزری خبر داده بود. میرفطروس با سناتور موسوی در ارتباط بود و از طریق وی با امیر اصلان افشار آشنا شده بود.

در نوامبر 2009، همان تاریخی که میرفطروس مدعی ملاقات ناخواسته خود با نمایندگان اسرائیل است، یک یهودی اهل کردستان ایران بنام (ب- ا) که مقیم اسرائیل است و در محافل ایرانی پرسه میزند، و خود را شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و عکاس معرفی میکند، به فرانسه سفر کرد، این شخص با مئیر عزری نیز در ارتباط بود. در همان زمان ( ه- آ) ماًمور دیگر اسرائیل که در بالا از او نام بردم به پاریس سفر کرده بود.

ملاقات های ( ه- آ) و (ب- ا) با ایرانیان، لیست بلندی میشود، در فرانسه ، با چند نفر از جمله شجاع الدین شفا، علی میرفطروس، هوشنگ معین زاده که از ساواکی های سابق بوده و چند ایرانی دیگر، ملاقات و آنان را دعوت به عضویت در شبکه فرهیختگان! کردند. برخی از این ملاقات ها در زیر زمین ساختمانی در خیابان ویکتور هوگو در پاریس انجام شده بود.

( ه- آ) سپس به آمریکا مسافرت کرد و در آنجا با برخی از ایرانیان تماس هایی گرفت، وی در یک ملاقات خصوصی با یکی از افسران سابق نیروی دریایی ایران به این افسر پیشنهاد کرده بود که عضو این شبکه شود و گفته بود که اسرائیلی ها بوی ماًموریت محرمانه ای واگذار کرده اند. این افسر که در دوران شاه درجه ناخدایی داشته است این پیشنهاد را رد کرده بود. ناخدا ( ن- آ) چندی بعد این ماجرا را برای یکی از وزیران سابق دوران شاه، که مقیم آمریکا میباشد، تعریف کرده بود.

در آمریکا، مخارج ( ه- آ) را یک یهودی ایرانی بنام مهندس ( سیمون- ش) مقیم آمریکا پرداخت میکرد. سیمون، در سال 1980،هنگام جنگ میان ایران و عراق، به اتفاق دو شریک دیگرش از طریق یکی از بنادر پرتغال مقدار زیادی اسلحه و مهمات به جمهوری اسلامی قاچاق کرده بود، به همین جرم، برای مهندس! و شرکایش در دادگستری آمریکا پرونده قضایی تشکیل شد که هنوز با گذشت بیش از سی سال پایان نیافته است. یکی از شرکای مهندس سالها است که مفقود الاثر شده و دومین شریکش نیز دو سال پیش درگذشت.
به نظر میرسد با این گزارش، بخشی از ماجرایی که تاکنون هیاهوی زیادی به پا کرده است، روشن شده باشد، البته یاد آور میشوم که در دنباله این داد وستد ها، ملاقات های دیگری نیز در لندن و پاریس رخ داده است که شرح آنان را اینباربه قلم خود آقای میرفطروس واگذار میکنم. آقای میرفطروس با خواندن این مقاله در خواهد یافت که کسانی وجود دارند که از پشت پرده با خبرهستند.

تاریخ نگارکبیر! دیگر نمیتواند مانند کبک سر خود را در برف فرو کند! و یا با تهدید به شکایت بر دهانها قفل بزند و با فرستادن ایمیل های ناشناس به بزرگنمایی خود پرداخته و مردم را به نشانی عوضی حواله دهد.

بی هیچ تردیدی میتوان حدس زد که پول های کلانی در این رابطه و رفت و آمد ها ردو بدل شده است، و نباید باور کرد که همه این کنفرانس ها، ماًموریت ها وسفر ها بگوشه و کنار دنیا، تنها و بخاطر وطنپرستی یک گروه از فرهیختگان ایرانی! بوده است.

امیدوارم، میرفطروس که خود را به نمایندگان اسرائیل، پژوهشگر تاریخ! معرفی کرده است، قادر باشد حداقل برای یکبار در زندگی اش، بدون تحریف تاریخ ، با افشای ماجرایی که در آن شرکت داشته است، از عذاب وجدان خود بکاهد و مردم ایران را از واقعیت این ماجرا آگاه نماید.

آنطور که بنظرمیرسد دوستان میرفطروس در شبکه جاسوسی فرهیختگان ایرانی! پس از واکنش های شدید مردم علیه جنگ طلبان، به ناچار و از ترس آبرو ریزی بیشتر، یار و هم پیمان خود را تنها رها کردند و هریک به سوراخی خزیده و سکوت پیشه کردند. خانواده پهلوی هم تاکنون از میرفطروس به نحوه احسن استفاده ابزاری کرده است و از این پس، میرفطروس، یک مهره سوخته! و شکست خورده! بنظر میرسد و نجات اش در گروعقل و تدبیر خویش بستگی دارد.

مدارک تحصیلی مشکوک!
میرفطروس، در سایت شخصی خود مدعی است که دردانشگاه‌های ايران! تاريخ و حقوق قضائی خواند ه است و تحصيلات عاليه را در مدرسه‌ء مطالعات عالی دانشگاه سوربن پاريس ادامه داده است. میرفطروس در مصاحبه با فصلنامه کاوه، شماره 83، آلمان، زمستان 1375گفته بود :« من در سال 47 در دانشكده ادبيات شيراز (در رشته تاريخ) قبول شده بودم، اما فضای آمريكايی دانشگاه شيراز با روحيه شهرستانی من، سازگاری نداشت، بهمين جهت، سال بعد در كنكور دانشگاه تبريز قبول شدم ». اما میرفطروس روشن نمیکند که بالاخره تاریخ خوانده یا حقوق قضائی یا هر دو با هم ، و در کدام دانشگاهها ؟

میرفطروس عنوان دکتری را یدک میکشد و مدعی است که در دانشگاه سوربن فرانسه درس خوانده است او در سایت خود مینویسد:
« در سال ۱۹۹۲ به همّت استاد احسان یارشاطر، میرفطروس به یکی از برجسته ‌ترین ایران‌شناسان فرانسوی،پروفسور« ژان کالمار» معرّفی شد و او با همین استاد برجسته،درمدرسهء مطالعات عالیهء دانشگاه سوربن پاریس، دورهء کارشناسی ارشد در رشتهء تاریخ ایران را گذراند (۱۹۹۴)، وسپس، موضوع رسالهء دکترای میرفطروس با نام « جنبش‌های اجتماعی ایران در قرن‌های ۱۶-۱۵ میلادی: جنبش حروفیان و نهضت پسیخانیان» از سوی پروفسور «ژان کالمار» تأیید شد.»

او با زیرکی مینویسد : « موضوع رساله دکترایش از سوی پروفسور «ژان کالمار» تأیید شد!» یعنی میرفطروس دکتر! شد. میدانیم که تاًیید موضوع! رساله یا پایان نامه دکتری، دلیلی بر تاًیید خود رساله نیست، منظور از تاًیید موضوع! این است که میان دانشجو و استاد راهنما بر سر موضوع رساله توافق شده است، ولی تا زمانیکه دانشجو در برابر هیئت استادان از رساله خود دفاع نکند و رساله اش پذیرفته نشود و مدرک دکتری دانشجو با مهر وامضای رئیس دانشگاه به تاًیید وزارت علوم نرسد، دانشجو نمی تواند از لقب دکتری استفاده کند. حالا اگر صد تا میبدی! هم جمع شوند و این شخص را دکتر! خطاب کنند، این دکتری از حوزه میبد! فراتر نخواهد رفت.

مطلب مهم دیگر اینکه تا سال 2004 میلادی، در سیستم آموزشی فرانسه، پس از مدرک فوق لیسانس و پیش از مدرک دکتری یک مدرک (DEA ) وجود داشت، که ترجمه آن ( دیپلم تحصیلات عمیق) میشود، و کسی که قصد داشت در دوره دکتری ثبت نام کند بالاجبار بایستی این دوره را میگذراند. این دیپلم در سال 2004 با تغییراتی در سیستم آموزش عالی فرانسه نام ( مَستِر) را بخود گرفت. میرفطروس در مورد مدارک تحصیلی خود ابدا! اشاره یی به این مسئله نمیکند. چگونه میرفطروس این دوسال را جهیده و در دوره دکتری ثبت نام کرده است ؟

وقتی تاریخ نویس کبیر! تاریخ را اشتباه میکند!
میرفطروس مینویسد: « پاریس،1988وخصوصاً مقایسهء تطبیقی اندیشه های آیت الله خمینی با توتالیتاریسم و فاشیسم،و تهدیداتِ سربازان گمنام امام زمان وحضورداس ها وهراس ها و نیز بدنبال قتل دکترشاپوربختیار،فریدون فرّخزاد ودیگران ودرنتیجه،اختفای مُجدّدِ میرفطروس،این رساله فرصت دفاع دردانشگاه سوربُن را نیافت».

لازم بیاد آوری است که؛ شاپور بختیار درششم ماه اوت سال 1991و فریدون فرخزاد یکسال بعد از آن تاریخ، در ششم اوت 1992، بقتل رسید. یعنی چند سال بعد از این ادعای میرفطروس، حالا روشن نیست چرا میرفطروس چند سال پیش از کشته شدن این دو مخالف رژیم در اختفای مجدد! بوده و نتوانسته چند ساعت به دانشگاه سوربن برود و از رساله دکتری خود دفاع کند ؟ و چرا بهانه نرفتن و دفاع نکردن از رساله ادعایی خود را به کشته شدن این دو ایرانی ربط میدهد؟

میرفطروس سپس بخود تبریک میگوید و مینویسد: « امّاانتشار «کتاب‌شناسی و نقد منابع ِ جنبش حروفیان به زبان فرانسه و نشر ِ فارسی ِ بخش دیگری از این رسالهء دکترا، با نام «عمادالدّین نسیمی؛ شاعر حروفی» در ۲۲۰ صفحه، غنای علمی و ارزش‌های آکادمیک این رسالهء دکترا را عیان می‌کنند.»
میرفطروس با این سخنان غیر آکادمیک! میخواهد بگوید که با اینکه دکتری ندارد! ولی دکتر است! این گفتار میرفطروس آدم را بیاد ادعا های بنی صدر و قطب زاده می اندازد. آگاهان میدانند که سطح آگاهی میرفطروس از زبان فرانسه در سطح بنی صدر میباشد.
لازم بیاد آوری است که در سایت « مدرسه‌ء مطالعات عالی دانشگاه سوربن پاريس » نیز هیچ اثری از نام میرفطروس دیده نمیشود!

اگر مدارک علمی وادعا های میرفطروس درست بود، نیازی به آن نداشت که بگفته خودش در سال ۱۹۹۲ به همّت استاد احسان یارشاطر، به یکی از برجسته ‌ترین ایران‌شناسان فرانسوی،پروفسور« ژان کالمار» معرّفی شود.
مگرهزاران دانشجوی ایرانی در فرانسه و یا کشور های دیگر جهان به همّت! کسی به دانشگاهها معرفی شده اند ؟

از کشته شدن بختیار و فرخزاد بیش از بیست سال میگذرد و سالها است که میرفطروس آزادانه و بدون هراس به همه جا سفر کرده و مصاحبه های رادیو تلویزیونی انجام میدهد. پرسش در این است که چرا میرفطروس که مدعی است رساله اش بار ها بچاپ رسیده و سالها پیش آماده دفاع در دانشگاه سوربن بود، قدم رنجه نفرمود و برای چند ساعت به سوربن نرفت تا از رساله دکتری خود دفاع کند و ناچار نباشد که به دکتری افتخاری! اهدایی دکتر صمدانی دلخوش کند، همان مدرکی که با بی آبرویی پس گرفته شد.

با توجه به نکاتی که برشمردم آیا میتوان اندیشید؛ شخصی که در باره مدارک تحصیلی خود دروغ میگوید! و تاریخ رویداد ها را اشتباه میکند، چگونه میتواند بیطرفانه به پژوهش تاریخی بپردازد ؟

میرفطروس، میتواند ادعای پژوهشگری، نویسندگی،شاعری و دکتری نماید، ولی همه این محسنات نمیتواند دلیلی بر وطنپرستی کسی تلقی شود. یک وطنپرست میتواند هیچیک از این تولیدات فکری را نداشته باشد ولی به سرنوشت مردم و کشورش علاقمند باشد و اشتباهاتی از نوع میرفطروس ها! انجام ندهد.

سوم آبان- بیست و چهارم اکتبر 2012
غلامعلی بیگدلی، دکتردر حقوق از دانشگاه تولوز- فرانسه

پانوشت ها:
مصاحبه چاپ شده در فصلنامه کاوه، شماره 83، آلمان، زمستان 1375
http://mirfetros.com/fa/?p=183

نامه اى به سناتور لیندسی گراهام ،سناتورجمهوريخواه آمريكا
http://mirfetros.com/fa/?p=1278

زندگینامه میرفطروس
http://mirfetros.com/fa/?page_id=2

مدرسهء مطالعات عالیهء
http://www.ephe.sorbonne.fr/

مشاطه گری های علی میر فطروس، حسن رجب نژاد
http://my.gooya.com/permalink/4170.html

Saturday, August 4, 2012

من عاشق ايرانم


 من عاشق ایرانم
 من عاشق ایرانم
 وطن فقط زمین ایران نیست 
وطن که این کوه و این بیابان نیست
 وطن دل مردمان ایرانیست
 وفا و مهر زنان ایرانیست 
وطن هزاران هزار سال احساس
 تمام اندیشه‌های ایرانیست
 تکه‌ای از وطن شب یلداست
 تکه‌ای صبح روز نوروز است 
 تکه‌ای متن لوحۀ کوروش
 که اساس حقوق امروز است
 تکه‌ای هم دل شکستۀ ماست
 مرحمش وحدتی دل افروز است
 من و صدها هزار ایرانی
 وارث یک خزانه فرهنگیم
 وارث آن عدالتی که گذشت
 وارث خط زدن به هر جنگیم
 هر که غمخوار میهن و وطن است
 یاور و غمگسار هموطن است
 فرق اگر بین هر دو ایرانیست
 فرق بین دو عضو یک بدن است
من عاشق ایرانم
 من عاشق ایرانم

Friday, July 27, 2012

بحرین از گذشته تا کنون


 بحرین – استان چهاردهم ایران بر طبق قانون تقسیمات کشوری مصوب سال 1326 خورشیدی – و – شاه بخشیده 1350- حدود 70 کیلومتر مربع مساحت دارد و جمعیت کنونی آن حدود یک میلیون تن می باشد که بیشتر آن ایرانی الااصل بوده و به زبان فارسی صحبت می کنند. نیمی از این جمعیت در منامه مرکز بحرین سکونت دارند.

     از سال 1522 تا 1602 میلادی بحرین به دلیل عدم قدرت حکومت های ایران در اِشغال پرتغالی ها قرار گرفت به دستور شاه عباس الله وردیخان فرمانروای فارس، بحرین را به تصرف ایران در آورد. نادرشاه بحرین و جزایر خلیج فارس را تحت تسلط خود نگاهداشت.

     در سال های پایانی سده هیجدهم میلادی خاندان آل خلیفه با حمایت انگلیس قدرت را در بحرین در دست گرفته و خود را تحت الحمایه انگلیس دانسته و از نیروی دریایی این کشور برای حفظ امارت خود کمک گرفتند.

     دولت انگلیس نخست به بهانه دور کردن دست دزدان دریایی و جلوگیری از خرید و فروش برده و سپس به بهانه حفظ حقوق اتباع خود و در حقیقت حفظ سرمایه های انگلستان در شرکت نفت بحرین از امیر دست نشانده خود پشتیبانی می کرد.

     در سال 1847 میلادی شیخ بحرین عهد نامه ای پیرامون منع برده داری با انگلیس امضاء کرد و انگلستان به بهانه این عهدنامه بر جزیره به نظارت و مداخله پرداخت.

     در دوران قاجار، ایران همواره مدعی مالکیت بر بحرین بود. در سال 1869 ایران بار دیگر بر بحرین دعوی رسمی کرد و اسناد متعلق بودن بحرین به ایران را به دولت انگلستان ارائه داد. 

در پاسخ این نامه وزارت خارجه انگلیس نوشت: « دولت انگلیس اعتراض ایران را مورد توجه قرار داده است. چنانچه دولت ایران حاضر باشد قوای کافی در خلیج فارس برای جلوگیری از دزدان دریایی، برده فروشی و حفظ نظم نگاهدارد، انگلستان از وظیفه سنگین نگاهداری بحرین خلاصی خواهد یافت.» این نامه تأیید مالکیت ایران بر بحرین از سوی دولت انگلستان بود.

     ادعای ایران بر بحرین در سال های بعد نیز همچنان ادامه یافت. در قانون تقسیمات کشوری که در سال 1326 به تصویب رسید بحرین استان چهاردهم نامیده شد و دولت روسیه شوروی اعلان حاکمیت ایران بر بحرین را مورد تأیید قرار داد.

     در سال 1968/1348 خورشیدی که دولت انگلستان تصمیم به خروج نیروهای خود از شرق سوئز و خلیج فارس گرفت، بحث بر سر آینده بحرین به اوج رسید. پیشنهاد انگلستان تشکیل فدراسیونی شامل بحرین، قطر و هفت امارت نشین خلیج فارس بود که با مخالفت ایران روبرو شد.

     در سال 1349 محمدرضا شاه در یک کنفرانس خبری در دهلی نو گفت: « چنانچه مردم بحرین علاقمند به الحاق به کشور من – بجای آنکه بگوید کشور ایران- نباشند، ایران - یعنی من- ادعای ارضی خود را نسبت به این جزیره پس خواهد گرفت.

     این ادعای پادشاهی بود که بر طبق قانون اساسی مشروطه مسئولیتی نداشت و معروف است که گفته بود اگر دستم را ببُرند سند جدایی آذربایجان را امضاء نخواهم کرد.

شیخ بحرین که آگاه بود مردم بحرین به هیچ عنوان زیر بار جدایی از ایران نخواهند رفت، پیشنهاد همه پرسی محمدرضا شاه را رد کرد.

     سرانجام به پیشنهاد و درخواست اوتانت دبیر کل وقت سازمان ملل، محمد رضاشاه- در اقدامی از پیش برنامه ریزی شد، اعلام کرد: نظر هیأت اعزامی سازمان ملل را در صورتی که با تأیید شورای امنیت همراه باشد خواهد پذیرفت.

     انگلستان از این پیشنهاد استقبال کرد. دبیر کل سازمان ملل هیأتی را مأمور «جدایی بحرین از ایران» کرد. هیأت اعزامی سازمان ملل به سرپرستی «ویتوری گچاری» بدون توجه به خواست مردم بحرین که بازگشت به سرزمین مادری شان بود، به دستور انگلیس و آمریکا به دروغ اعلام کردند که اکثریت مردم بحرین خواهان یک حکومت مستقل هستند و شمار بزرگی از آنان نیز آنرا یک کشور عربی می دانند!

     این تصمیم بدون برگزاری همه پرسی از مردم بحرین در شورای امنیت سازمان ملل تأیید شد و بدین ترتیب بحرین بر خلاف خواست مردم آن سرزمین مستقل اعلام شد و محمدرضا شاه نخستین رئیس کشوری بود که این تصمیم ضد ملی، ضد ایرانی، جدایی افکنی را به رسمیت شناخت.

     در مخالفت با جدا شدن بحرین از ایران حزب ملت ایران، حزب پان ایرانیسم و جبهه ملی خارج از کشور اعتراض و آنرا تصمیمی مغایر با حفظ تمامیت ارضی اعلام کردند. پنج تن از اعضاء حزب پان ایرانیسم در مجلس دولت را استیضاح نمودند. محسن پزشکپور طی نطقی مستدل و هیجان انگیز، عامل جدایی بحرین را خائن به ایران نامید. او به اشتباه تصور می کرد اردشیر زاهدی- وزیر خارجه- مسئول این جدایی است و محمدرضا شاه با این تصمیم موافق نیست، در صورتیکه چه بسا اردشیر زاهدی نیز مخالف جدایی بحرین بود.

     اصولاً خودکامگان دارای جُبن ذاتی هستند که سعی می کنند در سایه دیکتاتور آنرا پنهان دارند. این جُبن که شامل محمدرضا شاه هم می شد باعث شد که او براحتی پیشنهاد قدرت های غربی را بپذیرد و با وجود آنکه ادعا می کرد ایران پنجمین قدرت نظامی جهان است با تصمیم آن ها مخالفت نکرد. در سال 1357 نیز که رادیو بی بی سی بلندگوی تبلیغاتی خمینی شده بود، با پیشنهاد بدره ای برای پارازیت انداختن روی امواج رادیو بی بی سی مخالفت نمود.

     امیرعباس هویدا- نخست وزیر- در پاسخ به نطق پزشکپور، بجای هرگونه دفاع از جدائی بحرین گفت: آقای پزشکپور « این آخرین ترانه من است». یعنی در دوره های آینده شما راه به مجلس نخواهید داشت. فضل الله صدر که ورقه استیضاح را امضاء نموده بود روز رأی گیری در مجلس حاضر نشد، با دستور از بالا، با تشکیل دادن حزب ایرانیان در دوره بعدی به نمایندگی مجلس رسید.

     حزب ملت ایران با صدور بیانیه ای شدیداللحن، به جدایی بحرین از ایران اعتراض کرد و آنرا خیانت به کشور نامید.

     پس از انتشار بیانیه حزب ملت ایران، داریوش فروهر دبیر حزب و پس از او اصغر بهنام معاون دبیر و سپس چند تن از فعالان حزب بازداشت شدند. داریوش فروهر به دلیل مخالفت با جدایی بحرین به مدت سه سال در بازداشت بسر می برد.

     جبهه ملی خارج از کشور هم این عمل ضد ملی را محکوم کرد.

     اعتراض هایی از سوی آن بخش از مردم بحرین که خود را ایرانی می دانستند صورت گرفت که حاکم بحرین مانع بازتاب آن گردید.

     چنانچه به قانون اساسی مشروطیت عمل می شد که بر طبق آن شاه مقام غیر مسئول است و دولت برگزیده نمایندگان مردم بود هیچ قدرتی نمی توانست بحرین را از ایران جدا نماید. واکنش های تند و شدید نسبت به مخالفان جدایی بحرین، نشان داده شد بیانگر آنست که محمدرضا شاه خود با این جدایی موافقت داشته و از این رو مخالفت ها را تاب نمی آورده است.

     محمد رضاشاه می خواست به جهان خارج ثابت نماید که در ایران تنها تصمیم گیرنده شخص او است. آگاهی قدرت های غربی از ضعف او نه تنها باعث جدایی بحرین از سرزمین مادری شد بلکه سرانجام سبب کنار گذاردن او از پادشاهی گردید.

     درست است که پس از رأی مجلس فرمایشی، بحرین به صورت یک کشور بظاهر مستقل به رسمیت شناخته شده و اکنون عضو سازمان ملل و یکی از اعضاء اتحادیه عرب و شورای ارباب فرموده «همکاری های خلیج فارس» است.

     با این وجود برای نسل کنونی و نسل های آینده ایران این حق محفوظ است که بحرین را همچنان جزیی از سرزمین مادری بدانند، به همانگونه که چین، جزیره تایوان را که از سال 1949 به بعد کشور مستقل شناخته شده و سال ها برخوردار از حق وتو در سازمان ملل بود جزء سرزمین چین می داند و پاکستان منطقه کشمیر را و نیز با وجود جدایی و استقلال جزیره قبرس و عضویت آن در اتحادیه اروپا، ترکیه مدعی قبرس می باشد و آرژانتین مدعی جزیره فورکلند است که در اختیار انگلستان قرار دارد.

    فراموش نکنیم که چندی پیش ملکه اسپانیا در اعتراض به جدایی جبل الطارق و مستقل اعلام نمودن آن، دعوت به شرکت در جشن های شصتمین سال پادشاهی ملکه انگلستان را رد کرد.

     با وجود آنکه اعلام نظر نماینده سازمان ملل پیرامون تمایل مردم بحرین به استقلال مورد پذیرش محمد رضا شاه قرار گرفت و همچنین به تصویب مجلس رسید، از آنجا که بر طبق قانون اساسی مشروطه شاه مقام غیر مسئول بود و نمایندگان مجلس هم برگزیده مردم نبوده اند، به همانگونه که مصدق در دادگاه های بین المللی ثابت کرد قرارداد 1933 میان دولت ایران و شرکت نفت ایران و انگلیس در دوران دیکتاتوری به تصویب مجلس فرمایشی رسیده است و با تکیه بر همین اصل در دفاع از منافع ملی و ابطال قرارداد موفق شد ملی شدن صنعت نفت را حق مسلم ملت ایران اعلام نماید، این حق هم برای نسل کنونی و نسل های آینده ایران محفوظ است که مصوبه مجلس فرمایشی را قبول نداشته باشد.

 

 

هوشنگ کردستانی

Monday, July 9, 2012

رویدادهای 25 خرداد 60 و 25 خرداد 88 و تفاوت های آن ها




     این روزها شاهد نوشتارها و گفتارهایی پیرامون سالروز رویداد تاریخی 25 خرداد سال 88 در رسانه های خبری ایرانی خارج از کشور و نیز بخش پارسی رادیو و تلویزیون های بیگانه هستیم.
     لازم به یادآوری است که در تاریخ سی و سه ساله استقرار جمهوری اسلامی بر میهن بلا دیده ما، دو روز تاریخی «25 خرداد» وجود دارد، یکی 25 خرداد سال 60 و دیگری 25 خرداد سال 88.
     از آنجا که امکان دارد شمار زیادی از شرکت کنندگان در تظاهرات 25 خرداد 88، به ویژه جوانانی که به مخالفت با ادامه حکومت استبداد مذهبی دلاورانه به میدان مبارزه گام نهادند، از آنچه در رویداد تاریخی 25 خرداد سال 60 اتفاق افتاد و علت و انگیزه های آن آگاه نباشند به ویژه آنکه متأسفانه در این سه سال گذشته رسانه های خبری تنها به یادآوری و بررسی رویداد 25 خرداد 88 می پردازند، از این رو برای آنکه جایگاه تاریخی رویداد 25 خرداد 60 بدست فراموشی سپرده نشود ( که سعی در فراموشی کردن آن می شود) لازم می دانم  به این رویداد تاریخی که از دید من نقطه عطفی در مبارزات آزادیخواهی ملت ایران بوده، اشاره کرده و تفاوت های آنرا با رویداد تاریخی  25 خرداد 88 بیان کنم.
     اوایل خرداد سال 60 جبهه ملی طی ارسال نامه ای به وزیر کشور جمهوری اسلامی محمدرضا مهدوی کنی، درخواست برگزاری یک گردهمآیی در ورزشگاه امجدیه یا محمد نصیری را کرد. در نامه اشاره شده بود چنانچه پس از سپری شدن پانزده روز از تاریخ ارسال این درخواست، پاسخی به آن داده نشود، جبهه ملی خود رأساً میدان فردوسی را به عنوان محل برگزاری گردهمآئی تعیین و به آگاهی مردم خواهد رساند. لذا چون پس از منقضی شدن مدت پانزده روز از سوی وزارت کشور اسلامی پاسخ مثبت یا منفی به نامه داده نشد، جبهه ملی میدان فردوسی را برای برگزاری گردهمآئی در روز 25 خرداد تعیین و به آگاهی مردم رساند.
دعوت نامه شرکت در این راه پیمائی برای چهار روزنامه پر تیراژ آن روز: کیهان، اطلاعات، میزان و انقلاب اسلامی فرستاده شد ولی این اطلاعیه  نه به عنوان  خبر و نه حتی به صورت آگهی در آن نشریات چاپ نگردید.
    در اطلاعیه از مردم تهران خواسته شده بود که در اعتراض به آنچه که در کشور می گذرد و شرایط دردناک و غیر قابل تحمّلی که از سوی سردمداران اسلامی بر مردم شرافتمند و آزادیخواه ایران روا می شود روز 25 خرداد در میدان فردوسی تهران گردهم آیند. همچنین از مردم شهرستان ها نیز خواسته شده بود که در میدان های اصلی شهرستان ها اجتماع نمایند.
    انتشار اعلامیه گردهمآئی، که با بازداشت توزیع کنندگان آن همراه شد، پی آمدهای مهم در پی داشت و باعث شد خمینی نقاب از چهره خود بردارد و ماهیت ضد ملی و ضد آزادیخواهی خود را آشکار سازد.
توقیف شتابزده روزنامه پیام جبهه ملی و چند روزنامه دیگر، سرآغاز کنار رفتن این نقاب دروغین بود. رویدادهای دگرگون ساز بعدی یکی پس از دیگری  و با شتاب و وحشت  اتفاق افتاد. از جمله:
-         حرام اعلام شدن هرگونه اعتصاب و بستن مغازه ها
-         ممنوع شدن برگزاری هرگونه گردهمآئی یا راهپیمائی از سوی آزادیخواهان
-         محکوم کردن گردهمآئی جبهه ملی و بازداشت سران آن
-         لغو سِمَت فرماندهی کل قوا از بنی صدر رئیس جمهور اسلامی
 و سرانجام مرتد اعلام کردن ملی گرایان یعنی عاشقان سربلندی و عظمتِ ایران توسط خمینی در روز برگزاری گردهمآئی.
      به دلیل دستیابی عوامل نفوذی آخوند بهشتی که مرد قدرتمند آن روز نظام بود به قطعنامه گردهمآئی که در آن آمده بود: نظام جمهوری اسلامی به دلیل جنایاتی که انجام داده است فاقد پایگاه مردمی و مشروعیت قانونی است ... سردمداران اسلامی که خطر را احساس کرده بودند دست به دامان خمینی شدند تا برگ آخر خود را رو نمایند.
   از بامداد روز 25 خرداد رادیو ایران با قطع برنامه های عادی خود به پخش نطق خمینی پرداخت که در آن ملی گرایان را مرتد اعلام کرده و گفته بود در اسلام مرتد از کافِر بدتر و خونش حلال است و از اُمت همیشه در صحنه خواسته بود که به میدان آمده و از اسلام عزیز دفاع نمایند. در ضمن از همه سازمان های سیاسی خواسته بود تا دیر نشده عدم شرکت خود را در این گردهمآئی اعلام کنند و رادیو را موظف کرده بود که اعلامیه های آن ها را بطور مرتب پخش نمایند.
    ترس و وحشتی که از سخنان آن روز خمینی استنباط می شد، شکل تازه ای به مبارزه و روحیه امیدوار کننده ای به شیفتگان آزادی و استقلال می داد و ایران یک بار دیگر روز بزرگی را در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه به نمایش می گذارد و برگ تازه ای در دفتر مبارزات ملی می گشود.
   بُعد اندیشه ای و آرمانی جبهه ملی که بسیار گسترده تر و فراتر از بُعد سازمان آن عمل کرده و شگفتی ها آفریده است یک بار دیگر ابعاد و عظمت خود را به نمایش گذارد.
    شوربختانه بسیاری از گروه ها و شخصیت های سیاسی ملی با آنکه آزادیخواهی جزء آرمان هایشان محسوب می شد به دلیل ترس از غضب «امام» و یا به دلایل اعلام نشده دیگر، عدم شرکت خود را در گردهمآئی اعلام کرده و با صدور دستور سازمانی از شرکت در گردهمآئی خودداری نمودند و بدین ترتیب در برابر این رویداد بزرگ ملی که در حال شکل گیری و شکوفائی بود ساکت ماندند. عجیب آنکه سازمان مجاهدین خلق که با صدور یک دستور تشکیلاتی مانع شرکت اعضاء خود در این گردهمآیی شدند، در روز 30 خرداد شتابان به خیابان ریختند و بهانه لازم برای یک سرکوب خونبار و کشتار خونین را که سردمداران نظام قصد داشتند در 25 خرداد راه بیندازند و موفق نشدند به دست آنان دادند.
     در برابر این دعوت جبهه ملی که تنها از  سوی نیروهای اصیل و پیروان نهضت ملی در تهران و مراکز استان ها و شهرهای بزرگ قرار گرفت، حزب الله نیز بیکار نماند و با تمام نیرو به میدان آمد.
   درس بزرگ این حرکت آزادیخواهانه که هواداران آن پیش از برگزاری و روزهای پس از آن مورد هجوم عوامل سرکوبگر نظام قرار گرفتند آن بود که متأسفانه در آن روز همه آزادیخواهان و نیروهای ملی گرا به میدان نیامده بودند ولی همه نیروهای سرکوبگر در برابر آن ها بسیج شده بودند. متأسفانه اعضای حزب توده و فدائیان خلق «اکثریت» هم در کنار نیروهای سرکوبگر و رو در روی مردم قرار داشتند.
     در 25 خرداد سال 60 خواست های مردم پایان بخشیدن به عمر استبداد مذهبی و استقرار نظامی مردم سالار بود، از همین رو خمینی و اطرافیان او دچار وحشت شده بودند. از آن تاریخ تا کنون آزادیخواهان ایران به ویژه شیرزنان، جوانان، دانشجویان، کارگران و فرهنگیان از پای ننشسته و دلاورانه برای تحقق خواست هایشان به مبارزه ادامه داده اند.
    در 25 خرداد سال 88 که چند روز پس از اعلام نتیجه انتخابات ریاست جمهوری اسلامی به صورت خودجوش شکل گرفت، مردم در اعتراض به آن گروه از مفسران و سازمان های سیاسی که آنان را تشویق به رفتن پای صندوق های رأی گیری کرده و تضمین داده بودند که رأی هایشان خوانده خواهد شد و به حساب خواهد آمد به خیابان ها ریختند و شعار «رأی من کجاست» سر دادند. نامزدهای شکست خورده در انتخابات از شکل گیری این جنبش ملی و مردمی که به جنبش سبز معروف شد بیش از کاربدستان نظام دچار وحشت و نگرانی شدند. آن ها با کشاندن مردم به میدان آزادی، حضور میلیونی مردم را در تهران و شهرستان ها برای اجرای قانون اساسی – یعنی همان قانون اساسی که 28 سال پیش مردود اعلام شده بود- و بازگشت به دوران طلایی انقلاب – یعنی اوج قدرت امام و دوران وحشت بزرگ تاریخ ایران- بسیج نمودند.
    تجسم کنیم چنانچه نهضت آزادیخواهی  ملت ایران در 25 خرداد سال 60 پیروز می شد امروز در کجا بودیم و اگر سردمداران جنبش سبز پیروز می شدند در کجا قرار داشتیم. در شرایط نخست ملت ایران برخوردار از آزادی بود و صاحب نظامی مردم سالار. در صورت دوم آنطور که ادعا می کردند در نهایت ایران صاحب مردم سالاری دینی می شد. مردم سالاری دینی اصطلاحی است که برای گمراه کردن مردم توسط رئیس جمهور اسلامی اصلاح طلب اختراع گردید. همین واژه مردم سالاری دینی بخودی خود گویا است یعنی بجای مردم سالاری یعنی نظامی که در آن همه ایرانیان پیرو هر دین و یا اعتقاد سیاسی حق دارند در امور سیاسی مملکت آزادانه بیان و عمل نمایند. مردم سالاری دینی یعنی نظامی که در آن قانون نه از طرف مردم که از طرف الله نوشته شد و غیر  قابل شک کردن و تغییر دادن است. این قانون همیشگی و لازم الاجرا است و چون نماینده الله در روی زمین ( بخوانید تنها محدوده جغرافیای ایران) امام است که غایب می باشد بنابراین در نبود امام، این ولی فقیه است که حکم امام را دارد.
    بی تردید در صورت پیروزی نامزد شکست خورده انتخابات ریاست جمهوری اسلامی در سال 88 مدار بسته استبداد مذهبی تداوم می یافت. با این وجود برخی از سازمان ها و شخصیت های بظاهر اپوزیسیون خارج از کشور، در ارتباط و پیوند با برخی از جناح های حاکمیت، به امید سهیم شدن در قدرت، مردم را تشویق به شرکت کردن در انتخابات می کردند و وعده می دادند که رأی آن ها خوانده خواهد شد و به حساب خواهد آمد. همچین شرکت نمودن در انتخابات را تمرین کردن دموکراسی می نامیدند، بدون آنکه پاسخ دهند چگونه در یک نظام استبدادی که نامزدهای انتخاباتی آن باید از صافی شورای نگهبان بگذرند و ملزم و متعهد به قانون اساسی اسلامی و سرسپرده ولی فقیه باشند می توان تمرین دموکراسی کرد؟
   اما اینکه چرا حرکت 25 خرداد سال 60 که هدف از آن، رهایی از استبداد و رسیدن به حاکمیت مردم بود با استقبال رسانه های غربی روبرو نشد در صورتی که جنبش مردم خرداد سال 88 که چنانچه پیروز می شد بنا بر گفته کسانی که به عنوان رهبران جنبش سبز نامیده شدند هدف آن اجرای قانون اساسی اسلامی  و بازگشت به «دوران طلائی امام» بود با بازتاب گسترده و بی سابقه ای که در سی سال گذشته سابقه نداشت روبرو شد.
    یکی از دلایل این دوگانگی را از جمله باید در آن دانست که در سال 60، قدرت های غربی خواهان تغییر نظام اسلامی در ایران نبودند و سیاست کاربردی آن ها حتی مذهبی کردن سایر کشورهای منطقه بود. در سی و چند سال گذشته آنها با اجرای این سیاست – با جنگ یا انقلاب- توانسته اند بسیاری از کشورهای منطقه را اسلامی نمایند.
     در سال های نخست استقرار جمهوری اسلامی در ایران، کارتر رئیس جمهور وقت آمریکا خمینی را دوست خود و نماینده او آندرو یانگ در سازمان ملل او را مقدس - سنت- می نامیدند، از این رو تغییر نظام اسلامی و برقراری مردم سالاری را در ایران تاب نمی آوردند.
   در سال 88 اما، غرب خواهان جابجائی قدرت در حاکمیت اسلامی بود و از جناح هائی که قول همکاری و همراهی داده بودند جانبداری می کرد.
    بررسی و تجربه تحلیل آنکه سیاست غرب در شرایط  کنونی در مورد ایران چیست و اینکه به چه دلیل در پی جابجائی قدرت در حاکمیت اسلامی است و اینکه چرا از حضور میلیونی مردم در خیابان ها که خواستار پایان دادن به استبداد مذهبی و رسیدن به آزادی و استقرار نظامی مردم سالار بود هراس دارد، نیاز به فرصت و نوشتار دیگری دارد.

هوشنگ کردستانی

Thursday, July 5, 2012

آرزوهای محمدعلی شاهی


در دوم تیرماه ۱۲۸٧ خورشیدی، قزاقان روس به فرمان محمد علی شاه قاجار، مجلس مشروطه را به توپ بستند. یک سال پس از آن، مشروطه خواهان بر تهران چیره شدند و «مجلس عالی» که موقتاً به جای مجلس شورای ملی نشسته بود، محمد علی شاه را از پادشاهی برکنار کرد و فرزند خردسالش را به جای او برتخت شاهی نشاند. اما محمدعلی قاجار و برادران خودکامه و فاسدش، از سودای بازگشت به شاهی و براندازی مشروطه دل برنکردند. دوسال پس از برکناری از پادشاهی، محمد علی میرزا به همراه برادرش، ملک منصورمیرزا شعاع السطنه، با پشتیبانی و تحریک روس ها و با جنگ افزاری انبوه، از راه ترکمان صحرا به ایران تاختند. گرگان، شاهرود و بابل به دست محمدعلی میرزا افتاد و برادرش، ابوالفتح میرزا سالارالدوله، به یاری گروهی از عشایر غرب و با پشتیبانی برخی از روحانیان شیعی، بر کرمانشاه چیره شد. بخت و تاریخ با مشروطه خواهان همراه بود و کوشش شاه خودکامه قاجار و برادرانش به جایی نرسید.

اینک که بیش از یکسد سال از آن هنگام می گذرد، شاهزاده ای دیگر، پس از چندسالی بازی با دموکراسی و سخن گفتن از این که او شهروند ساده ای بیش نیست، شرم و آزرم را یکسر به کنار نهاده است و نه تنها خویشتن را «پادشاه قانونی ایران» خوانده، که در سودای براندازی جمهوری اسلامی و بازگرداندن خاندان پهلوی به تخت شاهی، در ستایش از دخالت نظامی دولت های خارجی در ایران و به پیشباز رفتن ایرانیان «از مهاجمان خارجی»، زبان گشوده وچشم بر یاری «دموکراسی» هایی مانند عربستان، کویت و قطر دوخته است.


اشاره من، از جمله، به تازه ترین سخنان رضا پهلوی در گفتگو با یک روزنامه نگار آلمانی است.* کم آزار ترین بخش گفت و گوی ایشان، پیچیدن خویش در ردای یک حقوق دان و قانون شناس است و سخن گفتن از این که چون در بیستمین سالروز زندگی شان، در کشور مصر سوگند شاهی خورده اند، «بنا به قانون»، پادشاه ایران اند!


«این مراسم در بیستمین زادروز من برگزار شد. طبق قانون اساسی ما می بایستی به این سن رسیده باشم تا بتوانم شاه شوم. البته بعد می بایست در مجلس ایران [که دیگر در میان نمی بوده] هم سوگند پادشاهی یاد می کردم. بنابراین می توان گفت که "بنا به قانون" شاه ایرانم.»


بنا بر کدام قانون؟ قانون اساسی مشروطه ایران که در راهش جان فشانی ها شد و خاندان ایشان به آن جفا کردند؟ در کجای آن قانون اساسی آمده است که می توان در مراسمی در یک کشور خارجی، شاه قانونی ایران شد و هرآینه بخت و اقبال یاری نمود، «بعد می بایست در مجلس ایران هم سوگند» خورد؟ مجلسی که دیگر درمیان نبوده و نیست و در آینده هم، دست کم برپایه قوانین یکسد سال پیش، در میان نخواهد بود؟ اصل سی و نهم متمم قانون اساسی چنین است:


«هیچ پادشاهی بر تخت سلطنت نمی تواند جلوس کند مگر این که قبل از تاج گذاری، در مجلس شورای ملی حاضر شود و با حضور اعضای مجلس شورای ملی و مجلس سنا و هیئت وزراء به قرار ذیل قسم یاد نماید.»


آقای رضا پهلوی، برپایه کدام اصل نانوشته ی دیگری در قانون اساسی مشروطه، به یکباره به این اندیشه افتاده اند که «بنا به قانون، شاه ایرانم»؟ اگر پایان یافتن پادشاهی احمدشاه به زور ماده واحده و در پناه بیم و هراس نمایندگان از واکنش حضرت اشرف رئیس الوزراء، قانونی بوده باشد، که به داوری من بوده، چرا رای میلیون ها مردم به پایان پادشاهی قانونی نیست؟


گفتم که این بی آزار و کم هزینه ترین بخش سخنان آقای رضا پهلوی است. ایشان سخنانی را درباره شاه بودن خویش گفته اند که نه پیامدی دارد و نه هزینه ای. احمدشاه و پس از او برادرش محمدحسن میرزا هم پس از آغاز پادشاهی رضاشاه وتا هنگام مرگ، خویشتن را همچنان شاه و ولیعهد قانونی ایران می خواندند. سد سال پس از انقلاب فرانسه، هنری پنجم یا کنت دو شامبورد، خویشتن را پادشاه فرانسه می خواند! ای بسا آرزوکه خاک شده.


سخنان زیانبار و نادرست، در بخش های دیگری از گفت و گوی مدعی تاج و تخت از دست رفته پهلوی نمایان می شوند:


- در این که آقای رضا پهلوی، در وجود دولت های قرون وسطایی و واپس مانده عربستان، بحرین و قطر، هم پیمانانی برای براندازی جمهوری اسلامی می یابند و شادمانی خود را از این که آن دولت ها، بیش از غربی ها، هوادار قیام مردم ایران برای دست یابی به دموکراسی و حقوق بشر اند، پنهان نمی سازند؛


- در این که آقای رضا پهلوی، ناراست گویانه چنین می نمایانند که گروه گسترده ای از مردم ایران، برای ورود «مهاجمان خارجی»، دوچشم به راه و دوگوش بر پیغام بسته اند و برای مداخله نظامی در سرزمین شان، روزشماری می کنند.


ایشان، از این هم فراتر رفته و درایت عربستان سعودی و کشورهای زیردستش را می ستایند که دریافته اند «مسئله اصلی نه برنامه اتمی که حکومت است. سعودی ها و بحرینی ها و قطری ها این را می دانند. چنین می نماید که فقط غرب فراموش کرده است.»


آیا ایشان به راستی براین باور اند که دل مشغولی شیوخ عربستان سعودی که هنوز پروانه رانندگی را هم به زنان کشور خود نمی دهند و سلطان بحرین که راهپیمایی های مردم کشور خویش را به یاری سربازان عربستان به خون کشید، دموکراسی و حقوق بشر درایران است؟ آیا ایشان برآنند که دولت هایی از این دست، هم پیمانان اپوزیسیون دموکرات ایران برای دستیابی به دموکراسی و حقوق بشر به شمار می آیند و مخالفان تبعیض و خودکامگی در ایران، باید با چنین نیروهایی هم پیمان شوند؟ چنین سخنان نادرست و به دور از خرد، شاید کمک های مالی برای آقای رضا پهلوی را درپی داشته باشد، که گویا داشته است؛ اما هیچ یک از آن دولت های یاد شده را، دلبند و وارسته دموکراسی و سکولاریسم در ایران نمی سازد. ذات نایافته از هستی بخش، کی تواند که شود هستی بخش؟


در بخش های دیگری از گفت و گوی آقای رضا پهلوی، دم خروس بیش از پیش آشکار می شود. ایشان می گویند که با نگاه به آزمون سوریه و لیبی و «اینکه غرب با توجه به گسیختگی مخالفان، طرف صحبتی نداشت»، به این داوری رسیده اند که باید شورای ملی از گروه های خارج ایجاد کرد تا «از این اجتناب کنیم... با یک صدا حرف بزنیم». این راهم به آگاهی رسانده اند که چنان شورایی از پانزده گروه هم اکنون پدیدار شده و آماده رهبری مردم ایران است. رضا پهلوی برای این که گسترده و فراگیر بودن شورای ملی براندازی را به رخ بکشد، خودستایانه و بی پروا از پیامد سخنانش، به پرسش گر می گوید که با رهبران جنبش سبز «تماس دارم» و «گرچه با موسوی شخصاً تلفنی صحبت نکرده ام، اما شبکه هایی وجود دارد که از طریق آنها گفتگو می کنیم». ایشان سپس چنین می افزایند:


«آنچه مشخص است: مادام که این حکومت برسرکار است نمی توان انتخابات آزاد برگزار کرد. از این رو در گام اول هر اقدامی را انجام می دهیم تا از دست حکومت راحت شویم. بعد مرحلۀ گذار است که در این مرحله دولت موقت ضروری خواهد بود.»


هیچ رهبر فرهیخته و جدی، به یک خبرنگار نمی گوید که رهبران جنبش سبز در ایران هم با او در پیوند اند و از شورای ملی او که گام نخستش راحت شدن از حکومت از راه دست زدن به هر اقدامی است، پشتیبانی می کنند. از این خودستایی بی پایه و کم هزینه برای ایشان اگر بگذریم، پرسشی که هر انسان خردمندی می تواند از آقای رضا پهلوی بکند، این است که به هم پیوستن پانزده گروه خارج از کشوری که بنا است هر یک، نماینده ای به کمیته مرکزی شورای زیر رهبری ایشان بفرستد، در شرایطی که می دانیم بیشتر این گروه ها دارای پایه و هواداران بسیاری در خارج هم نیستند تا چه رسد به داخل کشور، چگونه نماینده ی جنبش دموکراسی خواهی مردم ایران خواهد بود؟ آقای رضا پهلوی، پاسخ را از راه یک بررسی بسیار علمی به پرسش گر و از آن راه به مردم ایران داده اند:


«نام مرا هرکس در ایران می شناسد. اگر من از شما خواهش کنم با موبایل خود شماره ای را در ایران بگیرید، مردم آن سوی خط من را می شناسند... من رهبری ملی هستم. می توانم نلسون ماندلایی باشم، مهاتما گاندی ای باشم»!


دست مریزاد! مردم در ایران نام ایشان را می شناسند، باور نمی کنید به هرکس که می خواهید در ایران زنگ بزنید و بپرسید که آیا آن ها فرزند شاه پیشین را می شناسند و هرآینه پاسخ آری بود، همین برای پذیرش رهبری ایشان کافی است. گستاخانه تر هم این است که آقای رضا پهلوی که تا به امروز هزینه ای متحمل نشده و از برکت داراک پدری که گزارشی از آن را کسی ندیده زندگی کرده اند، خویشتن را با قهرمانانی مانند ماندلا و گاندی مقایسه می کنند که تا پای جان و به بهای از دست دادن همه چیز، در راه سربلندی و آزادی مردم شان کوشیدند. آیا اندکی فروتنی برازنده کسی نیست که ساعتی را در زندان به سر نبرده، روزی را بیمناک از زندگی خانواده اش نبوده، پاسی را بدون داراک بسیار نگذرانده و شبی را در تبعید و دربه دری سر بربالین ننهاده است؟ اگر ایشان، اینک که هنوز به جایی نرسیده اند، دیوار ادعایشان به کیوان برسد و خویشتن را تالی گاندی و ماندلا بدانند، فردا که زبانم لال به جایی برسند چه خواهند کرد و کدام سخن خودستایانه از زبانشان جاری خواهد گردید و چگونه درباره وجود نازنین خویش داوری خواهند کرد؟ مگر مردم ایران پیامد آن خودبزرگ بینی بیمارگونه پدرشان را فراموش کرده اند که خویشتن را بزرگ ترین رهبر سیاسی و اقتصادی جهان می دانست و در آستانه آغاز انقلاب، در اندیشه یاری رسانی به گرفتاری های کشورهای بزرگ غربی بود؟


آقای رضا پهلوی اگرچه نگفته اند که شورای زیر رهبری او با کدام نیرو و از چه راهی بنا است به «هراقدامی» دست بزند «تا از دست حکومت راحت شویم»، پاسخ را در جای دیگری داده اند: برگرده نیروهای نظامی خارجی. پرسش گر آلمانی می گوید که مداخله نظامی غرب در ایران می تواند به شکست بیانجامد و جمهوری اسلامی را تقویت کند. او به جای این که پاسخ دهد که با دخالت نظامی درایران از بنیاد مخالف است (چیزی که پیشتر گفته بود)، این بار در پاسخ به این ارزیابی روزنامه نویس، حرف دل خود را می زند:


«خیلی این حرف درست نیست. بسیاری از ایرانی ها حتی برای خلاصی از حکومت طرف مهاجمان خارجی را خواهند گرفت.»



نیک بنگرید که در هیچ کجای این گفت و گو، رضا پهلوی و یا شاید گاندی ایرانی، نمی گوید که او مخالف دخالت نظامی درایران است. او پس از ستایش از دموکراسی های حقوق بشری عربستان، بحرین و قطر که آشکارا هوادار حمله نظامی به ایران اند، می گوید که «بسیاری از ایرانی ها حتی برای خلاصی از حکومت طرف مهاجمان خارجی را خواهند گرفت»! گستاخی را هم مرزی بایستی و بی پروایی را میزانی. ایشان به دولت های خارجی اعلام می کنند که از پیامد دخالت نظامی درایران بیمناک نباشند زیرا ایرانی ها هم با آغوش باز به استقبال نیروهای نظامی شان خواهند آمد. همان سخن نادرستی که آقای چینی، معاون رییس جمهور پیشین ایالات متحد، برای پشتیبانی از لشکر کشی به عراق می زدند. بسیاری چونان من، پیشتر هم باورداشتند که چشم انداز و امید شورای ملی آقای رضا پهلوی برای «راحت شدن از حکومت با هر اقدامی»، دخالت نظامی خارجی درایران است و تنها در پیامد چنان رویداد ویرانگری و برخرابه بمباران ایران است که «دولت موقت» ایشان پدیدار خواهد شد وبه «انتخابات آزاد» روی خواهد آورد. اینک آقای رضا پهلوی، همه تریدها را از میان برده و همه پرده ها را افکنده اند.


این گفت و گو را نمی توان خواند و به بازنویسی تاریخ از سوی آقای رضاپهلوی اشاره ای نکرد. راستی این است که چگونگی ارزیابی او از کارهای پدرش، گواه چشم انداز آینده ای است که او در سر دارد. پرسش گر، با خودداری بسیار، به رضا پهلوی یادآوری می کند که «ایران در زمان پدر شما کشور چندان دموکراتیکی نبود». رضا پهلوی به جای آن که بی پروا و بدون درنگ پاسخ دهد، او که اینک سخت هوادار حقوق بشر است، از رفتار خودکامانه پدرش و سازمان پلیسی دوران او پشتیبانی نمی کند و بیافزاید که با ارزیابی پرسش گر همسو و هم رای است، کاسه کوزه را بر سر مردم ایران می شکند و به سان همه پاسداران خودکامگی و زور، می گوید، ایران آمادگی دموکراسی را نداشته است! می گوید که چشم انداز پدرش برای ایران یک کشور دموکراتیک بوده، اما مردم هنوز شایستگی دستیابی به آن را نیافته بودند:


«پدرم براین باور بود که باید ابتدا به مردم تا حدی آموزش بدهد تا دمکراسی امکان پذیر شود. می خواست ابتدا جامعه مدنی ایجاد کند.»


سخنی از این بی پایه تر در توجیه و پاسداری از دوران گذشته نمی توان برزبان آورد. به راستی که تباهی و جور و جنایت در این سی و سه سال جمهوری اسلامی به جایی رسیده که اینک فرزند محمدرضاشاه می تواند در باره کوشش پدرش برای بنای زمینه های دموکراسی داستان سرایی کند. مگر پدر ایشان قیم گروهی یتیم و نادان بودند که برای آموزش دموکراسی و ساختن نهادهای مدنی، چفت بردهان مردم بزنند و قانون اساسی را یک سر پایمال کنند؟ پدر ایشان، هر نهاد مدنی را که سرسپرده ی فرمانروایی او نبود، از میان می برد و هرکوشنده حقوق شهروندی را خاموش می کرد. روزنامه و کتابی بدون پروانه ساواک به چاپ نمی رسید و داشتن وخواندن رمان هایی که در سیاهه کتاب های ممنوعه بود، پیگرد و زندان به دنبال داشت. والاترین نهاد مشروطه که مجلس شورای ملی بود، تیول خصوصی دربار شد و همان دو حزب دولتی هم که نمونه رام شده و خانگی «نهادهای مدنی» بودند، به فرمان آریامهر منحل شدند و دستور داده شد که همه مردم ایران، وابستگان و سرسپردگان حزب رستاخیز گردند. این سخن درست که اینک، با تبه کاری هایی بس گسترده تر روبروییم، نباید کسانی را به این باور خنده دار و شاید هم گریه آور اندازد که پیش از جمهوری اسلامی، ایران سرزمین پرورش مردم برای آماده سازی دموکراسی و ساختن نهادهای مدنی بوده است. پادشاهی که کمترین وفاداری به قانون و حقوق شهروندی نداشت، چگونه می خواست «ابتدا به مردم تا حدی آموزش بدهد تا دمکراسی امکان پذیر شود»؟ اگر رفتار سازمان امنیت و دیگر کارهای ناشایست گذشته، گواه وفاداری پادشاه به آموزش دموکراسی و ساختن نهادهای مدنی باشد، نیک است که تندیس هیتلر زینت بخش دفتر حقوق بشر سازمان ملل متحد شود که به یاری سازمان پر مهر گشتاپو، برای آموزش دموکراسی و بنای نهاد های دموکراتیک چنان خدمات ارزنده ای را به جامعه بشری کرد. دست مریزاد آقای رضا پهلوی، از این آزمون پس دادن تان پس از سال ها زندگی در دموکراسی های غربی و آشنایی با نهادهای مدنی.


درپایان به جا است که به یک درافشانی دیگر هم اشاره ای بکنم. آقای رضا پهلوی می گویند که پدرشان با چنان درایتی و «بدون این که به قدرت بچسبد»، ایران را ترک کرد که «بسیاری از انقلابی های آن موقع امروز نزد من می آیند و می گویند: بهتر بود پدرت ما را بازداشت و اعدام می کرد. ما که خبر نداشتیم چه پیش خواهد آمد!» نخستین سفارش من به آقای رضا پهلوی این است که هر آینه یکی دیگر از آن انقلابی ها به سراغ ایشان آمد و با پشیمانی از این که اعلیحضرت ایشان را اعدام نکرده، مراتب نارضایتی خویش را به آگاهی رساند، آن دیوانه زنجیری را به نزدیک ترین بیمارستان روانی راهنمایی کنند که جهان از گزند چنین پریشان احوالانی آسوده گردد. شاید هم اگر صداقتی در این سخنان ایشان باشد، نیک است که نام آن انقلابی های پشیمان از اعدام نشدن را آشکار سازند تا دیگران نیز از نزدیکی با چنین بیمارانی، دوری جویند.


اما، از شوخی گذشته، راستی تلخی در این سخن آقای رضا پهلوی نهفته است. ایشان سربسته می گویند که پدرشان بهتر می بود شماری بیشتر از «انقلابی های آن موقع» را اعدام می کردند تا شاید انقلابی در نمی گرفت و ایشان به جای آن که دل به سودای شاهی بر سبیل محمدعلی میرزایی بسته باشند، اینک برتخت نادری نشسته و شاه شاهانی دیگر می بودند. من خوانشی دیگر از سخن ایشان نتوانم کرد. این راهم بیافزایم که داوطلبانه ترک کردن کشور از سوی محمدرضاشاه، شاید افسانه ای باشد که خویشان و بستگان آقای رضاپهلوی به او گفته و او باور کرده باشد. محمد رضا شاه از ایران رفت، زیرا میلیون ها مردم به خیابان ها ریخته و رفتن او را می خواستند و دو دیگر این که نمایندگان دولت ایالات متحد، مانند ژنرال هایزر که بلندپایگان ارتش و نیروهای امنیتی ایران در کف با کفایتشان بودند، آمدند و به شاه دستور دادند که ایران را ترک کند. هیچ کار داوطلبانه ای در میان نبود.


هرآینه شاه، هنگامی که از میزان بیماری خویش آگاهی یافته بود که می دانیم سالیانی پیش از انقلاب است، پادشاهی را به سود پسرش رها می کرد و به راستی داوطلبانه کناره می گرفت و هرآینه، دولت مردان و آزاد زنان رژیم پادشاهی، پیش از آن که کار به تنگناهای ماه های پایانی برسد، «صدای انقلاب» و نا رضایتی مردم را از فساد و خودکامگی شنیده بودند، عوام فریبانی مانند آیت الله خمینی و دیگر رهبران انقلاب اسلامی نمی توانستند جامه از تن مردم هشیار بربایند و چه بسا که اینک، هنوز هم نظام شاهی بر ایران چیره بود و آقای رضا پهلوی را نیازی نمی بود که در سودای شاهی، چشم امید بندان به ارتش آزادیبخش ناتو، اسراییل و عربستان باشند.


محمد امینی

آدينه ۲ تير ۱٣۹۱ - ۲۲ ژوئن ۲۰۱۲


* گفت و گوی رضاپهلوی با Andrea-Claudia Hoffmann با نام „Ob ich die Krone tragen werde, hängt vom Willen des Volkes ab“ در تارنمای هفته نامه آلمانی فوکوس آنلاین در روز هفتم ژوئن ۲۰۱۲ به چاپ رسیده و برگردان فارسی آن، در تارنمای ایران در جهان که دربرگیرنده برگردان فارسی نوشتارهای آلمانی است، در تاریخ ۱۰ ژوئن آمده است.

قانون پيشنهادي براي پشتيباني از سرباز ايراني كورش زعيم

ما ملت كهن ايران و قومهاي كهني كه بافت ملي و تاريخي مردمان ما را ساخته اند، از ديرباز به علت موقعيت جغرافيايي خود، و نيز به اين دليل كه با كشاورزي و صنعت و شهرنشيني سرزمين خود را آباد و پيشرفته و ثروتمند كرده بوديم، پيوسته هدف تهاجم قومهاي بيابانگرد و غارتگر و خونريز بوديم. تاريخ ما آكنده از اين آسيب ها است، و همزمان آكنده از دلاوري ها، فداكاريها و جانبازيهاي سربازان و افسران ميهن پرستي است كه آرزوهاي دشمنان را بر باد مي دادند و در پيروزي و شكست ستايش تاريخ را جلب مي نمودند. ما سربازاني چون آريو برزن و پاپك خرمدين كم نداشته ايم، كه در رويارويي با دشمن پرشمار و بيرحم و زورگو سربلندانه جان خود را براي ميهن دادند و افتخار ابدي آفريدند. جنگ هشت ساله ارتشي قدرتمند عليه ما، كه پشتيباني دو ابرقدرت زمان و بيش از بيست كشور ديگر را هم داشت، نشان داد كه شكست دادن هوشمندي، دلاوري و از جان گذشتگي سرباز ايراني كار آساني نيست.
ما در درازناي تاريخ خود آنقدر دشواري داشته ايم و پيوسته مشغول دفع زنبوران و مارها و لاشخورها بوده ايم و فرصت نيافته ايم بيانديشيم كه او كيست كه هر بار ما را نجات مي دهد؟ او سرباز ايراني بوده، از فرزندان كورش بوده اند و نسل هاي آينده ملت ايران بوده اند.

ما ملت ايران فرزندان خود را دوست داريم و هرگز خواهان آسيب آنان كه نسل هاي اميد ميهن هستند نيستيم؛ ولي نيم كردار به از صد گفته و شعار است. ما بايد به سربازان ميهن ثابت كنيم كه پشتيبانشان هستيم، قدردان هستيم و آينده خودشان و خانواده شان بيمه خواهيم كرد. بنابراين، در حاليكه براي جلوگيري از تنش هاي بين المللي و پرهيز از جنگ، سياست كشور بايستي بر پايه دوستي، همكاري و همزيستي مسالمت آميز با حفظ احترام متقابل استوار گردد، دفاع از تماميت ارضي كشور و يكپارچگي ملت ايران و حفظ منافع ملي در سراسر جهان بر دوش رزمندگان دلاور ايراني و فداركاري ها و جانفشاني هاي آنان بوده و خواهد بود.

ما در طول تاريخ چند هزار ساله خود سربازان و سرداران برجسته زياد داشته ايم. از آريوبرزن و سورنا و رستم فرخزاد و فيروز و سنباد و مرداويج گرفته تا يعقوب رويگر و رييس علي دلواري و امامقلي خان و عباس ميرزا، ما قهرمان كم نداشته ايم، ولي براي آنان و خانواده هايشان چه كرده ايم؟ آنان كشور را در مقاطع گوناگون تاريخي نجات داده اند و ما حتا گورهايشان را هم نمي دانيم كجاست. ما آهنگ تغيير اين فرهنگ بي اعتنايي به قهرمانان ملي را داريم. ما نماد دلاوري، جنگاوري و فداكاري سرباز ايراني را آريوبرزن قهرمان تعيين مي كنيم، او كه همراه با خواهرش تا آخرين قطره جان جنگيد و در تاريخ جهان جاودانه شد.
همچنين به پاس خدمات سرباز ايراني در گذشته، كنون و آينده، و تاكيد بر اينكه ما هرگز او را فراموش نمي كنيم و هميشه نيازهاي او و خانواده اش را برآورده خواهيم كرد.


قانون پيشنهادي براي

پشتيباني از سرباز ايراني
دولت ايران به پاس فداكاري ها و پيشبازي از خطرهايي كه سرباز ايراني در راه دفاع از ميهن و نگهباني از تماميت ارضي، يكپارچگي ملت و منافع ملي با آنها رويارو مي شود؛ و براي تامين آرامش رواني و آسايش خانواده او، و نيز بزرگداشت خدمات او به كشور، قانون زير را بيدرنگ پس از تصويب به اجرا در خواهد آورد. اين قانون امر به ماسبق مي شود و شامل همه سربازان و افسراني است كه بر پايه مفاد اين قانون مشمول امتيارات مندرج خواهند شد.

ماده يك- رده بندي سربازان و افسران ارتش ايران:

سربازان و افسران ايران به چهار گروه زير رده بندي خواهند شد:
گروه 1.سربازان جنگ ديده: سربازان و افسراني هستند كه در يك جنگ ميهني شركت كرده باشند. جنگ ميهني شامل جنگهايي است كه براي دفاع از مرزهاي كشور، دفاع از يكپارچكي ملي و جنگ برونمرزي براي حفظ منافع ملي باشد.
گروه 2. سربازان شهيد: سربازان يا افسراني هستند كه در يك جنگ ميهني شركت كرده و جان خود را از دست داشته باشند. سربازان و افسراني كه در تمرين و آموزش نظامي، مانورها، يا تصادم هاي مربوط به نظاميگري در راستاي آماده سازي، كارپردازي يا خدمات پشت جبهه به شهادت مي رسند، جملگي سربازان شهيد بشمار مي آيند.
گروه 3. سربازان زخمي يا آسيب ديده جنگي: سربازان و افسراني هستند كه در هر كدام از شرايط تعريف شده در بالا زخمي يا آسيب خورده بشمار آيند.
گروه 4: سربازان و افسران نيروهاي زميني، هوايي، دريايي و همه رسته هاي ارتش ايران بي توجه به شرح وظايف و پيوسته يا ناپيوسته بودن دوره خدمت، كه در هيچ كدام از رده هاي عملياتي 1، 2 و 3، بشمار نيآيند.
توضيح: جنگهاي ميهني عبارتند از هر جنگ يا درگيري مسلحانه براي حفظ تماميت ارضي كشور، حفظ يكپارچگي ملت ايران، حفظ منافع ملي ايران در برونمرز، مبارزه با گروههاي تروريستي، مافيايي يا قاچاق، توسط نيروي هاي مسلح زميني، هوايي، دريايي، مرزباني، راهباني، انتظامي، هوانيروز، تكاوران، تفنگداران دريايي، پاسداران و، نيروهاي امنيتي. نيروهاي بسيج مردمي در صورتيكه در زمان دفاع ملي به خدمت فراخوانده شوند، مشمول گروه هاي 1، 2 و 3 خواهند شد.

ماده دو- امتيازهاي سرباز ايراني:

همه سربازان و افسران مشمول گروههاي 1، 2 و 3، در تمامي درازاي عمر خود، يا عمر خانواده درجه اول خود در صورت شهادت، از يكسد امتياز ويژه اجتماعي و اقتصادي برخوردار خواهند بود. فهرست كامل اين خدمات و امتيازات، از جمله امتيازهاي زير، جداگانه اعلام خواهد شد:
1- تحصيلات رايگان براي خود، همسر و فرزندان، تا پايان دوره دانشگاه، همراه با هزينه خوابگاه دانشگاهي و هزينه خريد كتابهاي درسي، رايانه و لوازم تحصيلي.
2- بيمه كامل دارو و درمان، جراحي، تخت بيمارستان، روانپزشگي و اجزاي مصنوعي تن و هرگونه پيوند قلب، كليه و هر عضو ديگر.
3- رفت و آمد رايگان با وسايل ترابري دولتي مانند مترو، اتوبوس و قطار و تخفيف 50% براي هواپيما.
4- بليت رايگان براي سينماها، تماشاخانه ها، كنسرت ها، موزه ها و سمينارها و كنفرانسهاي همگاني.
5- تضمين 50% تا 100% از وام هاي بانكي براي اجراي پروژه هاي اقتصادي بسته به مبلغ و كارشناسي پروژه.
6- تضمين 80% وام هاي خريد مسكن تا سقف 80% بهاي مسكن براي سرباز و همسر سرباز شهيد.
7- تضمين 80% وام خريد خودرو ايراني براي سرباز يا همسر سرباز شهيد.
8- هزينه كامل خانه سالمندان براي سرباز و همسر و 50% هزينه براي فرزندان.
9- هزينه خاكسپاري و گور رايگان براي سرباز و همسر، و 50% براي فرزندان. (سربازان شهيد جنگي در بخش ويژه گورستان شهرستان خود دفن خواهند شد.)
و امتيازهاي اجتماعي ديگر كه فهرست آن منتشر خواهد شد.

ماده سه- وراثت امتيازهاي سرباز ايراني:

امتيازهاي هر سرباز ايراني با شرايط زير قابل انتقال به نسل هاي پسين سرباز است:
1- سرباز و خانواده اول سرباز، 100 امتياز
2- نسل دوم سرباز (فرزندان سرباز و خانوداه اولشان) 50 امتياز از 100 امتياز يا 50% همه امتيازها.
3- نسل سوم (نوه هاي سرباز و خانواده اولشان) 20 امتياز از 100 امتياز يا 20% همه امتيازها.
4- نسل چهارم (نوه هاي فرزندان سرباز و خانواده اولشان) 10 امتياز از 100 امتياز يا 10% همه امتيازها.
نسل هاي پسين تا هر زمان كه بتوانند ثابت كنند از فرزندان يك سرباز يا افسر ايراني گروه هاي 1، 2 يا 3، هستند، 5 امتياز از مجموع 100 يا 5% همه امتيازها را دريافت خواهند كرد. اين قانون شامل همه سربازان ايراني در درازناي تاريخ نوشتاري ايران خواهد بود.
از گروه 4، فقط افسران و سربازاني كه حرفه آنان خدمت در ارتش ايران است و تا تاريخ بازنشستگي قانوني در ارتش خدمت كنند، از اين امتيازها برخوردار خواهند بود.

ماده چهار- شكوه مرگ سرباز ايراني

1. سربازان ايراني از همه نيروهاي مسلح كه در جنگهاي ميهني تعريف شده در بالا، در عملياتي ويژه يا با دلاوري ويژه شهيد مي شوند، در «گورستان ارتشي آريو برزن» با بزرگداشت و مراسم كامل نظامي بخاك سپرده خواهند شد. گورستان باشكوهي به نام سردار بزرگ ايرانزمين، آريوبرزن، در نزديكي تهران ساخته خواهد شد كه ويژه خاكسپاري سربازاني از همه نيروهاي مسلح، زميني، هوايي، دريايي، تكاروان، تفنگداران دريايي، امنيتي و انتظامي خواهد بود كه در جنگهاي ميهني يا در درگيري مسلحانه با گروههاي تروريستي، مافيايي يا قاچاق، دلاوري ويژه از خود نشان داده و مفتخر به نشان هاي افتخار ملي شده باشند. آيين نامه اي اعطاري اين افتخارات جداگانه عرضه خواهد شد.
2. استانداري ها، فرمانداري ها، شهرداري ها، بخشداري ها و دهداري ها موظف خواهند بود كه همه ساله در روز يكم فروردين، يك دسته گل روي سنگ گور، همه سربازان شهيد در منطقه خود، پس از شستشوي آنها، بگذارند. اين قانون شامل گورهاي همه سربازاني است كه در درازناي تاريخ ايران در جنگهاي ميهني كشته شده اند و گور آنان شناسايي شدني است. هزينه دسته گل ها از سوي ستاد بزرگ ارتشتاران فراهم خواهد شد. گورهاي بناشده يا تنديس هاي بناشده براي سربازان گمنام يا سرداران نامدار ايران در ميدانها و پارك هاي عمومي مشمول اين بند خواهند بود.
3. روز بيست و يكم امراد ماه هر سال، روز رويارويي اسكندر با سرهنگ آريو برزن، براي بزرگداشت فداكاري هاي سربازان دلاور ايران در راستاي حفظ مرزها و منافع ملي، «روز ملي سرباز ايراني» نام خواهد گرفت و در تقويم رسمي درج خواهد شد. در اين روز همه شاخه هاي ارتش ايران در يك رژه باشكوه در بزرگداشت سربازان افتاده ايران در درازناي تاريخ شركت خواهند كرد.
كورش زعيم
تهران - 3 تير 1391

همه در کنار هم ،زیر یک پرچم ،برای ایران- جمال درودی



در 25 خرداد بیانیه ای از طرف عده ای از میهن پرستان با عنوان دروغ پردازی و دامن زدن به مسائل تیره ها ی ایران توسط صدای امریکا و بی بی سی را به شدت محکوم می کنیم انتشار یافت و همانگونه که انتظار می رفت بازتاب بسیار گسترده و موفقیت آمیزی در میان هم میهنان و ایران دوستان داشت و مورد تأید همگان قرار گرفت.
ولی متاسفانه در حاشیه آن تعداد محدودی از خود فروختگان و جدای طلبان که تنها نامی از ایرانی بودن را یدک می کشند و سر درآخور دیگری دارند نقاب از چهره کریه خود برداشتند و خصمانه در برابرآن موضع گرفتند و شدید ترین حملات را علیه آن بیانیه با ادبیاتی که خود لیاقت آن را دارند آغاز کردندکه باعث یک دنیا تاسف است از این همه نا سپاسی. اگر امروز هر ایرانی آزاده ای خون بگرید حق دارد. چگونه می توان باور داشت که فرزندان نا خلفی چون آنان برای پاره پاره نمودن مام میهن این چنین چنگ و دندان تیز کرده باشند؟ شرمتان باد ای روبه صفتان، این دم شیر است با آن بازی نکنید. این شیر ژیان قرنهاست از این بیشه که خانه اوست نگهداری کرده و هزاران سال دیگرپاسداری خواهد کرد. آری شیر،شیراست اگرچه درزنجیر یا قفس باشد. یک غرش او امثال شما لاشخورهاوکفتارهارافرسنگ هاازاین بیشه دور میسازد..
اطمینان داشته باشید که ایرانیان آزاده و میهن دوست این باز ماندگان کورش،بابک و فردوسی چون نیا کان خود از این سر زمین اهورایی پاسداری میکنند وآنرا همچنان سر سبزوخرم وآزاد به آیندگان می سپارند.
این ایرانی نما ها و پادوهای استعمار سعی بر این دارند که با ایجاد تنش های قومی و پراکندن تخم نفاق آب را به سود اربابان خود گل آلود سازند و راه را برای تکه تکه کردن ایران هموار سازند. اینان آن چنان از فرهنگ و تمدن ایران بدوراند و نمیدانند که قرنهاست این اقوام درهم آمیخته و تشکیل یک ملت واحد را داده اند.
امروز نمی توان در ایران خانه ای را بیابید که از اقوام مختلف شکل نگرفته باشد . و هیچگاه در سازمان ها و تشکیلات سیاسی،ادارای،نظامی،فرهنگی وقوای مقننه و مجریه و قضاییه مسئله ای به نام قومیت مطرح نبوده و نیست .
ارتش ایران تشکیل شده از جوانان یک یک شهرهاو روستا های ایران .
ازکرد،بلوچ،آذری،خراسانی و گیلک ..... که همه در زیر یک درفش طی قرن ها از تمامیت سر زمینی این مرز و بوم دفاع کرده اند.اگر شما قوم گرایان با تاریخ ایران بیگانه هستید حتما جنگ ایران و عراق را بیاد دارید. آنرا مورد بررسی و تجربه و تحلیل قرار دهید و از خود بپرسید در حالیکه صدام از نژاد عرب بود پس از حمله به خوزستان چرا قوم عرب زبان در کنار دیگر مردم خوزستان درمقابل آن سرسختانه ایستادگی کردند؟ وچراجوانان ازاقوام دیگر ازآذری،فارسی،خراسانی، کرد و بلوچ، لر،بختیاری بیاری آنان شتافتند و در کنار هم بدون طرح مسئله قوم گرایی بزرگترین حماسه های میهنی راآفریدند ؟
درآن کارزار خون وآتش آنچه مد نظر بود ایران بود و استقلال ایران و تمامیت سر زمینی آن.
در یکی از نوشتار های این قوم پرستان خواندم :
به راستی ایران چیست که عده ای فارسی زبان کفن پوشان برای حفظ چار چوب آن با قمه و دشنه و چاقو به جان مردم افتاده اند.؟ و برای همچون کشوری تاریخ جعلی می سازند؟ فارس زبانان نظیر شصت تن مجبورند برای ادامه استثمار ملتهای!غیر فارس و پروسه ی استعماری خود مدام در صدد جعلیات
تاریخی باشند.....
این لاطائلات بیشتربه جوک شبیه است و از بی سوادی و بی خردی نویسنده آن حکایت می کند و ارزش پاسخگویی ندارد .خوانندگان خود قضاوت خواهند کردودراین مدت از این قبیل باده سرایی ها که از مغز های علیل و بیمار گونه تراوش کرده بسیار دیده و خوانده ایم. حتا جسارت و حقارت و ذلت را به جایی رسانده اند که زیر پرچم اجنبی رفته وآن راجزء افتخارات خود می دانند
و چنین می گویند:
.....آذریها،ارمنیها و گرجیهای قفقازی با هزار و یک آرزو از ایران جدا شدند . و برای رهایی از شر ایرانی بودن فرشته نجات خود را یافتند و روس ها به کمک شان شتافتند... عربها،کردها،بلوچ ها،و ترکمن ها درآروزی به دست آوردن شرایط گرجیها و ارمنی ها وآذری های خوشبخت آذربایجان شمالی هستند....
شرمت بادای فرزند نا خلف که برای اقوام سلحشور و غیور و میهن پرست ایران زمین این چنین آرزویی را داری. یک انسان آزاده و با شرف هزاران بار مرگ را به زیر پرچم بیگانه رفتن ترجیح می دهد و هر گز حاضر نیست زیر بار این ننگ ابدی برود. من نمی دانم اقوام ایرانی که این مرز بوم خانه و کاشانه آنان است این توهین بزرگ را چگونه پاسخ می دهند. آیا این مردم ستم کشیده و رنج دیده آذری و ارمنی و گرجی که سالیان سال زیر چکمه های قزا ق های روس قرار گرفتند و سپس به پشت دیوار آهنین رفتند این را برای خود افتخارو
نوعی آزادی می دانند ؟ اگر شما قوم پرستان چنین برداشتی ازآذریها داریدبیاد بیاورید یک بار در سال سال 1324 فرقه دموکرات آذربایجان به زعم شما موفق شد نجات بخش!آذری ها باشد ولی این مردم میهن پرست وغیورآذربایجان با قیام خودآنان را فراری دادند و بار دیگر در کنار هم
میهنان خود قرار گرفتند و به این افتخار کردند نه به زیر سلطه اجنبی
رفتن را.
جدای طلبان و قوم گرایان از شما می خواهم بیاندیشید و سپس پاسخ دهید،یک ایران پاره پاره شده به نفع چه کسانی است؟
آیا این تنها خواسته استعمار گرایان نیست؟ آیا فکر نمی کنید یک ایران متحد و قدرتمند و مستقل برای منافع آنان درد سر ساز خواهد بود ؟ البته یک
ایران تکه تکه شده و از هم گسسته برای آنان قابل هضم تر است و درآن شرایط
بهتر می توانند همین اقوامی را که شما امروز سنگ آنان را به سینه می زنید یک به یک به زیر سلطه خود در می آورند. و با این نتیجه مطلوب برسند.
تفرقه بیانداز و حکومت کن
فرزندان گمراه ایران،اگر هنوز ذره ای وجدان و احساس میهن دوستی و انسان دوستی در وجود خود می بینید بیایید خود را از تعصبات قوم گرایی و تامین خواست بیگانان برهانید . بیاید تخم کین را به دور افکنده و با اتحاد
دوستی و برادری دست در دست هم دهیم و بسازیم ایرانی آزاد ،آباد و قدرتمند را و افتخار کنیم به ایرانی بودن خویش که بی گمان اینگونه می توانیم به
خواست به حق همه ملت ایران یعنی همان دموکراسی و رفاه اجتماعی و آزدی دست یابیم. که این مهم آرزوی یک یک شهروندان و باشندگان این سرزمین است.


پاینده ایران


جمال درودی
عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران
تهران 10 خرداد 1391