ایران نوین

Monday, November 28, 2016

پیوند مصدق و مردم

پیوند مصدق و مردم؛ خاطره ای از کارگری که از دیدن مصدق يکه خورد


 در آن لحظات ودرکنارش ازتمامی اطرافیان، خود را بدونزدیک ترمی یافتم چرا که من ازمیان خلق برخاسته و بدو پیوسته بودم. دیگران وابستگی نسبی داشتند ومن خود، او را جسته و یافته بودم. پیش ازآن که پدربزرگ شوی من شود، معبود من ایرانی بود وخدمتگزارسرزمین من، ومن این رابطه ی دیربنه را درحضورش شدیدا احساس می کردم. شاید به همین خاطر، هیچ زمان به من بیگانه ننمود چراکه به من وامثال من بیشترازخویشان خود تعلق داشت و به راستی این چنین بود واو بدان آگاه. من خود را درجرگه فرزندانی می پنداشتم که پاس خدمتش را داشتنه ودوست ترمی داشتم همچنان درشمارانبوه یاران ناشناخته اش باقی ماندم که نه نان اسمش را می خوردند ونه به گدابی حرمتش دست درازکرده بودند، درمیان آنان احساس آزادی بیشتری داشتم، نام او بر روی من ازتحرکم کاسته بود.
دراین نخستین دیداردربافتم، بدون آن که احساسی را بروز دهد، می بیند، می داند وبه آن چه که دربیرون ازاحمدآباد می گذرد، چه درداخل خانواده وچه درخارج ازآن آگاه است. آشکاربود عزیزانش محدود به بستگانش نیستند. رشته ای که به اغیارش می پیوست ازبندی که او را به خویشان خودش می پیوند، محکم ترمی نمود وعمیق تر. همانگونه که دیگران بر او ارج می نهادند وخود را وابسته بدو و آرمانش می پنداشتند، اونیزبه کسانی که به خاطرهدف مشترکشان به زندان می رفتند وکشته می شدند نزدیک تر از اقوامش می بود، چراکه خود نیز همانند آنان آماده بود تا کشته شود، به زندان رود و در تبعید سر کند.
يک روز، درست بخاطر ندارم نياز به سيم کش و يا لوله کشی بود. اجازه گرفتند و مردی را به ده آوردند بدون آن که بگويندش به کجا می برند. مشغول کار خودبود که ناگهان درب اتاق باز شد و مصدق برای وارسی باعبا و عصايش به درون آمد. مرد کارگر از ديدنش آن چنان يکه خورد که از کار باز ماند و به تماشايش ايستاد، باور نمی کرد خودش باشد، پس از چند ثانيه ابزارش را به کناری افکند، به پاهايش در آويخت و اشک ريزان به بوسيدنشان پرداخت. مصدق بلندش کرد و بنواخت و کارگر همچنان منقلب از قبول دستمزد امتناع می ورزيد. مصدق هميشه مقداری سکه طلا برای چنين مواقعی ذخيره داشت و يک دو بار هم به من و محمود از آن سکه ها داده بود تا به دستور او به کسانی که نام می برد از جانب خود بدهيم. 

در خلوت مصدق- شیرین سمیعی- ص ۱۰۱-۱۰۲

برگرفته از برگه فیس بوکی سرور کیوان ایراندوست

 Keivan Irandoos