اديب برومند
نگردد آدمي هرگز مكرّم
مگر باشد به حقداني مسلّم
به زيرِ سايهي حقپروريها
توان آسود با وجدانِ خرّم
بود انصاف، بارِ حق ستايي
كه باشد افسري بر فرقِ عالم
به حقّ كس تجاوز را چنان دان
كه در جامِ زلالش ريختن سم
تصرّف در اثاث و جامهي كس
مطهّر كي شود با آبِ زمزم؟
كنون بس در شگفتم از امارات
كه پاسِ حقّ ما را نيست مُلزم
طمع دارد به چشمي فارغ از شرم
كه باشد دوخته بر مالِ همدم
به مالِ همدم و همسايه ورزد
طمع بيهيچ دستاويزِ مُبرَم
چه ارزد پارهكاغذ مدّعي را
چو باشد مالكِ ديرينه اقدم؟
جزاير در «خليجِ فارس» يكسر
به خاكِ پاكِ ايران بوده مُنضَم
زِ عهدِ «كورش» و «دارا» به اين سوي
خليج و فارس در هم بوده مُدغَم
از ايران بوده سرتاسر امارات
زِ عهدِ «كاوه» و «تهمورس» و «جم»
به دو «تُنب» و «ابوموسي» و «بحرين»
كه فرمان راند جز ايرانِ اعظم؟
كجا بودند شيخاني كه امروز
به زيرِ چترِ اغيارند مُكرم؟
كجا بودند در عهدي كه ايران
«خليجِ فارس» بودش زيرِ پرچم؟
برفت از يادشان آنگه كه بودهست
بر ايشان روزِ روشن شامِ مُظلَم؟
كنون با تكيه بر اربابِ ظالم
رجز خوانند گاهي زير و گَه بم
مگر از ياد بردند آن زمانها
كه بودند از حقارت غرقه در غم؟
به زيرِ خيمهها گرديده سرخيل
به گِرداگردشان خويش و پسرْعم
به فرمان بردنِ بيگانه مجبور
به همپيمانيِ دزدانه مَحرم
گروهي خادمان هم گِردِشان جمع
به رنگ و سنگ و هيأت نامنظّم
كنون بر خاكِ ايران چشمدوزان
كنند اين ژاژخاييها دمادم
ولي غافل كه گردد كارشان زار
گر ايراني به خشم آيد چو «رستم»
سزد گر دم فروبندند از آن پيش
كه گردد قهرِ ايراني مجسّم
شود بر درگهِ ايرانِ پيروز
قدِ ناسازشان چون بندگان خم
و يا از نيشِ خود كلكِ «اديبان»
كشاند سورِشان در خطّ ماتم