وقتی که تهمت می گذارند در جیب های بی گناهت
یک آسمان قطران و نفرت می بارد از چشم سیاهت
گیرم نهادستند اینان در جامه جرمت را دلیلی
غم نیست تا جان جهانی باشد به بی جرمی گواهت
ابر است وغم ، انبوه انبوه؛ دیوار وحشت، کوه در کوه
کی دم توانی زد به اندوه؟ بسته ست حاکم راه آهت
بر کاغذ ارزان کاهی بنویس از ظلم و تباهی
تا شعله خشم ستمگر دود آورد بیرون ز کاهت
وقتی قلم در دست داری، هردم گلویش می فشاری
از بیم دزدی کز کمینگاه دزدد خبر از دستگاهت
دیگر زبانی را سخن نیست، شادی میان انجمن نیست
تقصیر بخت مردمان است با مردمک ها سیاهت
اما تو ناژویی، نه تاکی از باد سردت نیست باکی
چون ابر بهمن بر تو بارد، سیمین شود تاج و کلاهت
بنویس بالای سیاهی با خط خون این دادخواهی
کی از شکستن می هراسد کلک و بنان دادخواهت؟
تا با قلم پیوند داری، کی بیم حبس و بند داری؟
بنویس، بی باکانه بنویس! این است، جز این نیست راهت...