ایران نوین

Sunday, December 8, 2013

مردانی چون نلسون ماندلا هرگز نمی میرند-بیانیه گروهی از اعضای جبهه ملی ایران

در درازنای تاریخ کشورها، گاه مردانی هویدا می شوند که تاریخ کشور و اندیشه و زندگی مردم خود را دگرگون میکنند و مردم را در مسیر خودباوری و پیشرفت سیاسی و احتماعی قرار می دهند: مانند گاندی در هندوستان و مصدق در ایران و مارتین لوتر کینگ در امریکا. نلسون ماندلای افریقای جنوبی از چنین مردان نادر بود که با اراده آهنین، از خود گذشتگی و مردم دوستی، میهن خود را که در اثر چیرگی استعمار و بهره بری بیگانگان در ژرفای تبعیض و ستمگری و بدبختی اکثریت مردم فروافتاده بود، چنان متحول کرد که در طی یک دهه تبدیل به کشوری دموکراتیک، پیشرفته اقتصادی و مورد احترام تمامی جامعه جهانی شد؛ و خود نلسون ماندلا بصورت نمادی ورجاوند و جاویدن برای همه مردم جهان، بویژه مردم ستمدیده زیر فشار دیکتاتوری و فقر و فساد و خشونت، درآمد. مردی که رییس جمهور افریقای جنوبی او را بزرگترین فرزند کشور و پدر مردم خود خواند.

ماندلا سالها برعلیه حکومت نژادپرست اقلیت سفید پوست مهاجر در افریقای جنوبی مبارزه کرد و پس از نزدیک به سه دهه زندان و مبارزات خستگی ناپذیر، سرانجام با جلب توجه و افکار عمومی جهانیان پیروز شد حکومت آپارتاید سپیدپوستان را به تسلیم وادارد و برابری همه شهروندان را در برابر قانون و در صندوق های رای نهادینه کند. ماندلا که با مبارزه مسالمت آمیز و بردبارانه خود رییس جمهور حکومت تبیض و خشونت نژادی را برای استقرار برابری و مردم سالاری با خود همراه کرده بود، در سال ۱۹۹۳، همراه با دشمن رام شده خود برنده جایزه صلح نوبل شد، و در سال ۱۹۹۴ به ریاست جمهوری آفریقای جنوبی برگزیده گشت. ماندلا در طی مدت ۵ سالی که در قدرت بود با بخشیدن دشمنان دیروز خود از همه شهروندان این کشور خواست که در یک آشتی ملی برای ساختن کشور خود همکاری کنند.

ماندلا یک ابرمرد بود . ابرمردی که توانست با آفرینش الگوی مبارزاتی مسالمت امیز و مدنی، آنهم در دوره ای از تاریخ جهان که بیشتر انقلابیون درگیر جنگ های چریکی و خشونت امیز و تروریستی بودند نقش تاثیر گذاری در فرایند ازادیخواهی ملتهای تحت ستم و استعمار داشته باشد. او به بشریت اموخت که بدون دست بردن به سلاح و خشونت و خونریزی هم می توان دشمن سرسخت آزادی و نژاد پرستی و استثمار را به زانو درآاورد و ملتی را از یوغ چیرگی دشمنان ازادی رهانید و بسوی پیشرفت و سعادت رهنما شد. برای مرگ ماندلا که گاندی زمان خود بود همه کشورهای جهان باید سوگوار باشند.

گروهی از هموندان جبهه ملی ایران  
ادیب برومند، مهندس عباس اميرانتظام، دكتر لقا اردلان، مهندس اسماعیل احمدی مجد، الهه اميرانتظام، مهندس محمد اويسي، دكتر داود هرميداس باوند، مهندس مرتضي بديعي، نینا بیک، گيتي پورفاضل، عيسي خان حاتمي، دکتر علی حاج قاسمعلی، مهندس هوشنگ خیر اندیش، جمال درودي، دكتر احمد علي رجايي، مهندس آرش رحمانی، بهرام رحماني وحيد، دکتر فاطمه رحمانی، امير رزاقي، يونس رستمي، دكتر علي رشيدي، مهندس اشکان رضوی، دكتر محسن رهامي، كورش زعيم، حسين زندي، دکتر شاهین سپنتا، حسين شاه حسيني، علی شجاع، امير شيخ الاسلام، مهندس مجید ضیایی، احمد عبدالحسينيان، جواد فرج الدين، دكتر محسن فرشاد يكتا، يوسف فلاح، علي قادري، مصطفي قاسمي، ناصر کمیلیان، پریچهر مبشری، دكتر حسين مجتهدي، ضیاء مصباح، بابک مغازه اي، هرمز مميزي، حسين موسوي، مجتبي موسوي، امیرمسعود موگویی، فتح الله نجاتي مازگر.

شاه باید سلطنت می کرد یا حکومت؟ ـ هوشنگ کردستانی

هوشنگ کردستانی

«در دوران ما نخست وزیرانی هستند که آرزو دارند روزی شاه بشوند ولی تنها یک شاه است که آرزو می کند نخست وزیر باشد.» محمد مصدق

چهارم آبان امسال فرصتی را فراهم آورده بود که هواداران محمد رضا شاه برای اثبات حقانیت او، دستآوردهای زمان سلطنتش را یادآور شوند و افسوس آن دوران را بخورند.
بی تردید با چنین هوادارانی که کشیدن شبکه آبرسانی تهران و نصب پل های هوایی پایتخت را که نیاز زمان و از وظایف شهرداری و دولت بود و نه پادشاه مشروطه، از کارهای مهم آن دوران می دانند بی نیاز از هر دشمنی می باشد!
آنان ضمن اعتراف به خودکامه بودن محمدرضا شاه، ادعا کردند که اگر او می خواست قانون اساسی و اصول دموکراسی را رعایت کند بی تردید نمایندگان مجلس به جای موافقت با نصب پل های هوایی رأی به ساختن مساجد می دادند!
کسانی که اینگونه استدلال می کنند یا ناآگاه از تاریخ معاصر ایرانند و یا خود را به ناآگاهی می زنند!
می دانیم پس از پیروزی مشروطه و خلع محمد علی شاه از سلطنت و شکست «مشروعه خواهان» شیخ فضل الله نوری بزرگترین روحانی «مشروعه خواه» به دلیل مخالفتش با «مشروطه» در تهران به دار آویخته شد.
چنانچه قانون اساسی مشروطه اجرا می شد نه پادشاه در کار نصب پل های هوایی و لوله کشی آب دخالت می کرد و نه مجلس شورای ملی رأی به ساختن مساجد می داد.
در نظام مشروطه پادشاه نماد کشور است، در اداره امور دخالت ندارد. دولت های برگزیده مجلس که نمایندگان آنرا مردم با رأی مستقیم انتخاب می کنند، امور داخلی و خارجی کشور را اداره می کنند و تا هنگامی که کارکردهایشان مورد تأیید است پابرجا می مانند، در غیر این صورت جای خود را به دولت دیگری که مورد قبول مردم باشد می سپارند. با این ترتیب جایگاه شاه مصون از تعرض بوده و از احترام ملت برخوردار است.
اگر پادشاه مشروطه به جای دولت در امور داخلی و خارجی دخالت و اعمال نظر کند، روزی که به هر دلیل کارکردهایش مورد قبول مردم نباشد نه تنها پادشاهی را از دست می دهد بلکه نظام مشروطه واژگون شده و کشور با بحران مواجه می گردد. همانگونه که دیدیم شد.
این نکته را نه تنها مصدق بلکه نخست وزیران دیگری چون احمد قوام‌السلطنه و تیمسار فضل الله زاهدی به محمد رضا شاه یادآور شده بودند که به آن توجه نشد، پادشاهی از دست رفت، نظام مشروطه واژگون گردید، کشور در اختیار روحانیون تشنه قدرت، پول پرست و ضد ایرانی قرار گرفت و مردم در شرایط دردناک و رنج آوری قرار گرفتند که شاید در تاریخ کمتر نظیر داشته باشد.
مصدق در دادگاه نظامی در روز 21 آبان ماه 1332 گفت: «نظر خارجی ها این است که ایرانی همیشه نفهم، بیچاره و فقیر بماند و قدرت شاه را زیاد کنند تا هر چه می خواهند به دست او انجام دهند و هر وقت هم تخلف کرد او را ببرند و دیگری را جای او بگذارند. آن ها نمی خواهند ملت، فهمیده باشد چون ملت را نمی توان از بین برد ولی شاه را به سهولت می شود برد، همانطور که احمد شاه و رضا شاه را بردند.»
«من می گویم شاهی را می خواهم که پادشاه این مملکت باشد. همیشه شاه باشد و هر وقت گفتند برو بگوید: من شاه این مملکت هستم و هیچ کجا نمی روم.»
در این جا اشاره به از دست رفتن بحرین در دوران محمد رضا شاه شاید بی مناسبت نبوده باشد.
چنانچه محمد رضا شاه بر طبق قانون اساسی سلطنت می کرد و نه حکومت، امکان نداشت قدرت های بیگانه بتوانند بحرین را از ایران جدا سازند، زیرا نه دولت برگزیده مردم و نه ملت ایران هرگز با تجزیه بحرین موافقت نمی کردند.
محمد رضا شاه به همان اندازه که می خواست به قدرت های بزرگ غربی نشان دهد که در ایران تنها با شخص او طرف هستند و اوست که در همه امور تصمیم می گیرد، آن ها را نیز متوجه کرد که با فشار وارد کردن بر او می توان بحرین را از ایران جدا نمود.
پادشاهی که مدعی بود اگر دستم بشکند تجزیه یک وجب از خاک ایران را امضاء نمی کنم، سرانجام – شاید هم برخلاف میل خود- ناگزیر سند تجزیه بحرین را امضاء کرد.
جدایی بحرین از ایران یکی از پی آمدهای دردناک عدم اجرای قانون اساسی و حکومت کردن شاه به جای سلطنت بود.
گفته شد محمد رضا شاه زمانی حق رأی به بانوان داد که زنان کشورهای دیگر از جمله سوئیس از این حق محروم بودند. این مطلب اگر چه بیان درستی است، اما می دانیم که پس از استقرار نظام مشروطه تا پیش از دادن حق رأی به بانوان، جز در انتخابات دوره نخست و دوم و تا حدودی هفدهم مجلس، هرگز رأی مردان به حساب نیامده و به درستی خوانده نشده بود. حال دادن حق رأی به بانوان چه چیزی را عوض می کرد؟ اشاره شد به اینکه خمینی هم که در سال 1342 با دادن حق رأی به زنان مخالف بود ناگزیر از پذیرش آن شد. اما آیا در این سی و پنج سال که از استقرار جمهوری اسلامی می گذرد رأی زنان واقعاً به حساب آمده و یا اینکه به همان سرنوشت رأی مردان دچار شده است که به حق می پرسیدند «رأی من کجاست؟»
یکی از نویسندگان طرفدار شاه، عدم وجود زیرساخت و نهادهای دمکراسی در ایران را یکی از علت های شکل گیری خودکامگی شاه به شمار آورده بود و گویا نبود زیر ساخت ها و نهادهای دمکراسی، حق خودکامه بودن و حکومت کردن به عوض سلطنت را به محمد رضا شاه می داده است!
باید پرسید دولت های پس از 28 مرداد تا چه اندازه برای رفع این کمبودهای مورد ادعای نویسنده کوشش و تلاش کرده اند؟
نویسنده توجه ندارد که با این استدلال شمشیر به دست زنگیان مست جمهوری اسلامی می دهد که با این بهانه دیکتاتوری و خودکامگی خود را توجیه نمایند.
افزون بر این ها، ضمن اشاره به دستآوردهای صنعتی و شکوفایی اقتصادی آن دوران یادآور شدند که در آن بیست و پنج سال فرضاً این قدر کیلومتر راه آهن و بزرگراه کشیده شد و ساختمان های بلند چند طبقه از زمین سر برآوردند و با این استدلال می کوشند عدم وجود آزادی و استقرار حاکمیت مردم را توجیه نمایند که باز هم نادانسته بهانه به دست سردمداران استبداد مذهبی می دهند که آن ها هم افتخار کنند در سی و پنج سال گذشته فرضاً چند هزار کیلومتر راه آهن و بزرگراه ساخته شده و ساختمان های بلند چند طبقه (برج) در تهران و شهرهای بزرگ همچون قارچ از زمین سر برآورده اند!
اگر چه درآمدهای نفتی در دوران سی و پنج سال گذشته به ویژه در هشت سال اخیر با درآمدهای پیش از استقرار جمهوری اسلامی قابل قیاس نیست.
در یک نظام مردم سالاری که دولتمردان برگزیده ملت باشند با این درآمدهای کلان و هنگفت چندین برابر آنچه انجام گرفت می توانست انجام پذیرد.
چنانچه این درآمدها و سرمایه های ملی به تاراج نمی رفت، می شد چندین پالایشگاه نفت ساخت و کشور را از واردات فراورده های نفتی بی نیاز کرد، با کشیدن شبکه های راه آهن مانع کشتارهای وحشتناک در جاده ها شد، با ایجاد بزرگراه ها شهرها و مراکز اقتصادی و بازرگانی را بهم نزدیک تر نمود، کارگاه های تولیدی و کارخانه های صنعتی پدید آورد که نه تنها نیازهای داخلی را برآورده نماید بلکه کشور را به صادر کننده فراورده های ساخته شده تبدیل کند، نه آنکه ایران را بازار فرآورده های بنجل و از کار افتاده ساخت خارج سازد و بدین ترتیب می شد مشکل بیکاری را که از بیماری های جامعه های امروز دنیا و نیز کشور ماست از میان برداشت.
استدلال کنندگانی که می کوشند استبداد، خودکامگی و عدم اجرای قانون اساسی مشروطه را در سایه پیشرفت های ناپایدار اقتصادی به فراموشی سپارند توجه ندارند که این بار هم نا خواسته استبداد وحشتناک و قرون وسطایی شیخ ها و امارت نشین های جنوب خلیج پارس را که بیابان ها و شنزارها را تبدیل به شهرهای همانند نیویورک کرده اند توجیه می کنند.
بهتر است به عوض این استدلال غیر منطقی، به این بیاندیشیم که چرا نتیجه 25 سال خودکامگی و عدم اجرای قانون اساسی منجر به استقرار استبداد مذهبی و 35 سال حکومت جمهوری اسلامی باعث پدید آمدن فقر، فلاکت، بدبختی مردم، نابودی اقتصادی و بر باد رفتن سرمایه ها و درآمدهای ملی کشور شد.
بیاندیشیم که اگر آرمان های انقلاب مشروطه، رسیدن به آزادی و استقرار مردم سالاری تحقق می پذیرفت به کجا رسیده بودیم و با استبداد، دیکتاتوری، خودکامگی و سرکوب آزادی های فردی و اجتماعی به کجا رسیده ایم؟
بیآئیم ایران را با هندوستان مقایسه کنیم:
هندوستان که در دوران استعمار مردمش در فقر و بدبختی بسر می بردند اکنون که شش دهه از استقلالش می گذرد به کجا رسیده و چه آینده روشنی پیش رو دارد و آنرا با آینده تاریک ایران قیاس کنیم. واقعاً کدام یک برای پیشرفت کشور و سربلندی و سعادت مردم بهتر است، خودکامگی یا مردم سالاری؟
بپذیریم که از راه ایجاد امنیت و پیشرفت اقتصادی الزاماً به آزادی واقعی و مردم سالاری پایدار نمی توان رسید.

درصورتیکه با برخورداری از آزادی و مردم سالاری می توان به امنیت و پیشرفت های اقتصادی دست یافت.

روسیه شوروی سابق نمونه کامل این مدعاست.
در برخی از کشورهای رهایی یافته از استعمار که اسیر حکومت های استبدادی و دیکتاتوری شده‌اند هنگامی که مردم برای رسیدن به آزادی و استقلال واقعی بپا می خیزند، دکانداران دین از نارضایتی مردم و شرایط بد اقتصادی سوء استفاده کرده و اجرای قوانین دینی، یا به قول خودشان شریعت را تنها راه رهایی مردم می دانند و وعده می دهند که برآورده شدن خواست ها و آرمان آنان تنها از راه استقرار حاکمیت دین و اجرای قوانین مذهبی امکان پذیر است.
نفوذ دین میان توده های مردم و حمایت های پنهان و آشکار قدرت های جهانی دو عامل به قدرت رسیدن حاکمیت های مذهبی در این گونه کشورها شده است. طبیعی است که با گذشت زمان مردمی که برای رسیدن به آزادی و مردم سالاری به پاخاسته بودند متوجه می شوند که حاکمیت مذهبی نه تنها آنان را به هدف هایشان رهنمود نمی شود، بلکه به سوی بدبختی های بیشتر و واپسگرایی مذهبی سوق می دهد. از این رو علیه نظام های حاکم قیام می کنند.
پدیده مذهب و به قدرت رسیدن حاکمیت مذهبی را در نیمه سده بیستم در شبه قاره هندوستان مشاهده کردیم که باعث پدید آمدن دو کشور اسلامی بنگلادش و پاکستان شد و سپس در پایان سده بیستم در ایران و اکنون در سده بیست و یکم در کشورهای مصر، تونس حاکمیت های مذهبی قدرت را در دست گرفته اند.
پس از استقرار جمهوری اسلامی در ایران دو تفکر در میان روشنفکران پیدا شده است.
یک همراهی با نظام و نزدیک شدن گام به گام به خواست های ملی، دو دیگر، مبارزه با استبداد مذهبی تا رسیدن به آزادی واقعی و استقرار مردم سالاری.
با توجه به آنچه در پیش از نیم قرن گذشته در ایران اتفاق افتاد، آزادیخواهان ملی گرا راه دوم را که تنها راه پایان دادن به استبداد کنونی و جلوگیری از تکرار استبداد به هر شکل و نام دیگر می‌دانند.

راهی که خوشبختانه اکثریت مردم، به ویژه جوانان دلاور، دانشجویان مبارز و بانوان شجاع ما به آن اعتقاد راسخ دارند و برای تحقق آن دلاورانه پیکار می کنند.
آنان تصمیم دارند زندگی اجتماعی را دگرگون سازند و در انتظار آینده ناروشن سیاست
گام به گام ننشینند.

Thursday, November 21, 2013

پیام خسرو سیف دبیر کل حزب ملت ایران در سالگرد شهادت فروهر ها



پاینده ایران

از دوست به یادگار دردی دارم

هم میهنان؛

پانزده سال پیش سینه ی آکنده از عشق به ملت و میهن دو سردار میهن پرست نهضت ملی ایران "داریوش و پروانه" از سوی شب پرستان دشنه آجین گشت و دریده شد و دشنه هایی که جان این دو عاشق شیفته ی آزادی و استقلال طلبی را از تن خوکرده آنها به دردها و رنج های دهها سال مبارزه ی مستمر در راه روزگار بهی برای ایران و ایرانیان، ستاند، دشنه هایی از زمره همان دشنه هایی بود که یورشگران مغول و تازی و دیگر دشمنان ایرانزمین بر پیکر هزاران هزار ایرانی در درازای تاریخ
فرودآورده اند تا ایران و ایرانیت را از صحنه روزگار براندازند، تا در خیال باطل شان، آزادی خواهی بمیرد، تا فریاد استقلال طلبی و
عدالت خواهی را در گلو خفه کنند و رسم مهر و وفا و انسان دوستی و مبارزه برای رهایی انسان ها از چنگال زورمداران در سراسر جهان، برافتد.

دوستان دو رهبر شهید "حزب ملت ایران" که درس میهن پرستی و استقلال خواهی و سازش ناپذیری در برابر باطل را در "مکتب مصدق بزرگ" ادامه دهنده گسست ناپذیر راه قائم مقام، امیرکبیر و سردارانی چون ستارخان، باقرخان، کوچک خان و ...
آموخته بودند؛ چونان فولادی آبدیده، خاری در چشم بدسگالان کج اندیش شب پرست و تباهی ستایان ضد ایران و ایرانی
به شمار می آمدند، که سرانجام چون رهروان پیشین جاودانگی ایران جان بر سر پیمان مقدس خویش نهادند و طریق عشق پیمودند و سرآمد عاشقان جهان شدند.

آن دو عزیز که از دوران نوجوانی و مبارزه های مداوم میهن پرستانه هماره در کنار آنها بوده ام، نمادی از
عدالت خواهی در نهایت پاکی در اخلاق سیاسی، از خودگذشتگی و راستی و درستی در زندگی شخصی و اجتماعی بودند که سیمرغ سان..یاران آرمانخواه را به قله های رفیع آزادی، استقلال و عدالت خواهی و ایران پرستی و
ملت گرایی ایرانی، تبعیض گریزی و همبستگی ملی راه می نمودند و راه می بردند.

پس از دشنه آجین شدن آن سرآمدان دوران، دادخواهی ها در چنبره بی عدالتی گرفتار آمده و دست های پیدا و پنهان تلاش کرده اند با اتخاذ روش های گوناگون، حتا با جلوگیری از برگزاری آیین های سالگرد، شاید گرد فراموشی بر اذهان مردم رنجیده ایران بپاشند؛ اما وجدان بیدار ایرانیان همچنان در انتظار تشکیل دادگاهی علنی و محاکمه ی آمران و عاملان و تمام کسانی است که در قتل های سیاسی همه ی دگراندیشان شرکت داشته اند.

به راستی یاد داریوش و پروانه هماره در قلبم و برایم گرامی است؛ راهشان پر رهرو باد.

خسرو سیف

آبان 1392

Tuesday, November 5, 2013

وضعیت اسفناک افغان ها در ایران - هوشنگ کردستانی




ایران بزرگ یا فلات ایران که سرزمین جغرافیایی  کنونی کشورمان و خراسان بزرگ، بخش هایی از قفقاز، ترکیه، عراق تا امارت نشین های جنوب خلیج پارس را شامل می شده است، از هزاره های تاریخ زیستگاه مردمی بوده، با پاره فرهنگ های گوناگون، دین و مذهب های متفاوت و گویش های چندگانه همراه با اسطوره های تاریخی و فرهنگی مشترک که به اتفاق در کنار هم تاریخ و تمدنی را پدید آورده بودند که به نام فرهنگ و تمدن ایرانی از آن نام برده می شد.
در این گستره جغرافیایی که از فرارودان در شمال خاوری و میان رودان در جنوب باختری (1) استمرار داشت تا پیش از پیدایش پدیده تاریخی استعمار مردمانی زندگی می کردند که از دستآوردهای فرهنگی و تاریخی خود حراست می کردند.
در اثر نفوذ قدرت های استعماری در منطقه، بویژه انگلستان و روسیه تزاری، این سازندگان و پدیدآورندگان تاریخ، فرهنگ و تمدن مشترک که در سایه همت و فداکاری های ناشی از احساس وابستگی به سرزمین مادری توانسته بودند استمرار تاریخی خود را تا دو سده پیش پایدار و استوار نگهدارند، امروزه به منطقه های جداگانه تقسیم شده اند.
یکی از سرزمین هایی که در اثر دسیسه های شوم و سیاست های فرافکنی استعمار از «مام میهن» جدا شد، افغانستان بود. در این سرزمین که بخشی از خراسان بزرگ است شاهنشاهی کوشانیان (2)، سامانیان، صفاریان، غزنویان، تیموریان و ... امپراتوری های خود را بنیان نهادند.
تهاجم نظامی روسیه شوروی به افغانستان در دوران برژنف که یکی از دلایل آن جلوگیری از نفوذ اسلام گرایی در منطقه بود که پس از به قدرت رساندن خمینی در ایران به سرعت در حال گسترش بود و جمهوری های مسلمان نشین جنوب این کشور را  تشویق به جدایی می کرد. جمهوری هایی که وجه مشترک فرهنگی، دینی و زبانی با سایر جمهوری های مسیحی نشین روسیه نداشتند و در دوران اوج قدرت روسیه تزاری به زور نیروی نظامی از منطقه فرهنگی و تاریخی خود جدا مانده بودند.
تهاجم نظامی روسیه شوروی به افغانستان همانند اشتباهی بود که دولت آمریکا پس از عقب نشینی استعمار فرانسه در هندوچین به ویژه ویتنام مرتکب شده بود. در دوران اشغال ویتنام جنوبی توسط نیروهای نظامی آمریکا، دو دولت چین و روسیه از این اشتباه تا آن جا استفاده کردند که آمریکا در اثر پیکار مردم ویتنام که از حمایت های مالی و نظامی روسیه و چین برخوردار بودند و نیز مخالفت افکار عمومی مردم آمریکا، سرانجام ناگزیر شد با خفت و خواری از ویتنام خارج شود.
اکنون نوبت آمریکا بود که از اشتباه محاسبه روسیه در تهاجم به افغانستان استفاده کرده و متقابلاً این کشور را با خفت و خواری ناگزیر به عقب نشینی نیروهای نظامی خود از افغانستان کند.
با کمک های مالی عربستان سعودی، نیروهای نظامی پاکستان و جنگ افزارهای آمریکا حرکتی اسلامی علیه تهاجم روس ها در افغانستان شکل گرفت که سرانجام با سقوط دولت کمونیستی دکتر نجیب الله قدرت را در افغانستان در دست گرفت. از آن جا که این دولت همهِ خواست های حمایت کنندگان را برآورده نمی کرد از این رو کوشش های تازه ای برای به قدرت رساندن اسلام گرایان تندرو که به طالبان یا طلبه ها معروف شدند ادامه پیدا کرد.
طالبان سرانجام دولت اسلامی افغانستان را سرنگون کردند. تنها گروه های نظامی کوچکی از آن ها به رهبری احمدشاه مسعود در دره پنج شیر به پیکار علیه طالبان ادامه دادند. طالبان پس از به قدرت رسیدن دکتر نجیب الله را که به مقر سازمان ملل افغانستان پناهنده شده بود و نیز بیست و نه تن از وابستگان کنسولگری جمهوری اسلامی در مزار شریف را به قتل رساند.
در واکنش به این جنایت سپاه پاسداران به مرزها اعزام و آماده دخالت نظامی در افغانستان شد. با اِعمال نفوذ  علی اکبر رفسنجانی و علاالدین بروجردی که معروف به حامیان سیاست دولت های غربی در منطقه هستند این برخورد نظامی منتفی شد.
به قدرت رسیدن طالبان و کشت و کشتار و جنایت های ضد بشری آن ها که به بهانه اجراء شریعت صورت می گرفت باعث فرار انبوه مردم افغانستان به خارج و بویژه کشورهای همسایه از جمله ایران شد. شاید شمار پناهندگان افغانی در ایران بیشتر از دیگر کشورهای جهان باشد. طبیعی است که پناهندگان افغان، ایران را به  حق همچون سرزمین مادری می شناسند و امیدوار بودند دولت و مردم ایران با آغوش باز از آن ها پذیرایی نمایند.
سردمداران جمهوری اسلامی گرچه راضی به ورود افغان ها به ایران نبودند ولی توان مقابله با این موج حرکت را نداشتند. افغان های پناه آورده به ایران – شاید به امید بازگشت- بیشتر در استان های خراسان و سیستان و بلوچستان ساکن شدند. از همین رو بحث بازگرداندن افغان ها به ویژه پس از سرنگونی طالبان در پی حمله آمریکا در میان کاربدستان جمهوری اسلامی مطرح شده و در روزنامه ها و محافل وابسته به جمهوری اسلامی بازتاب یافته است. هدف از طرح جنایت ها و خلاف کاری های برخی از افغان ها که شامل حال همه جامعه افغانی ساکن در ایران نمی شود، و بدبین کردن افکار عمومی مردم نسبت به افغان های مقیم ایران در جهت اخراج آنان است. دست اندرکاران جمهوری اسلامی تصور می کنند این کار باعث کاهش نرخ بیکاری در کشور می شود، در صورتی که می دانیم مشکل پدیده بیکاری نه به دلیل حضور افغان ها در ایران بلکه به دلیل ناشایستگی های سیاسی، اقتصادی و سوء اسفتاده های مالی میلیاردی سردمداران جمهوری اسلامی است.
تردید نیست که جنایت های صورت گرفته توسط برخی از افغان ها در ایران و همکاری های برخی دیگر از آنان با باندهای مافیایی (ایرانی – افغانی) مواد مخدر شامل حال همه افغان های پناهنده که بسیاری  از آنان مردمانی شریف، زحمتکش و برخوردار از فرهنگی بالا هستند نمی شود و نباید به همه افغان ها نسبت داده شود (3). دولت جدید جمهوری اسلامی که متأسفانه برخی از روشنفکران، خوش بینانه به آن امید بسته اند تصمیم گرفته است شماری از جوانان افغانی را به صورت گروهی از ایران اخراج نمایند.
پناهجویان افغانی در ایران از حق و حقوق قانونی پناهندگی برخوردار نیستند از حقوق انسانی نیز که باید شامل حالشان بشود محروم می باشند. پناهنده شدن یک شهروند به کشورهای دیگر به پناهنده حق تحصیل، کار و زندگی کردن می دهد. هموطنان پناهنده ما در خارج از ایران از این حقوق قانونی و انسانی برخوردارند و در سایه برخورداری از این حقوق شماری از آنان در زمینه های علمی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی موفق بوده و به پیشرفت های  بزرگی نایل آمده اند.
در کشورهایی که دمکراسی و مردم سالاری حاکم است اقلیت های خارجی را به دلیل آنکه برخی از آنان دست به کارهای خلاف قانون و ضد انسانی زده اند از  کشورشان اخراج نمی کنند. چندین سال پیش عده ای جوان ایرانی یکی از مراکز تفریح استکهلم را به آتش کشیدند که در اثر آن بیش از یکصد تن جان خود را از دست دادند. با وجود این در دیدگاه  مردم و دولت سوئد نسبت به جامعه ایرانی مقیم آن کشور کوچکترین تغییری پیش نیامد.
دولت فرانسه به دلیل آنکه درصد دزدی ها و فساد کولی های ساکن فرانسه بالاست تصمیم به اخراج آنان گرفت ولی افکار عمومی مردم فرانسه با تصمیم دولت مخالفت کرد و تعمیم دادن کارهای غیر قانونی برخی از کولی ها را به جامعه کولی ها نادرست دانست. در شرایطی که در بسیاری از کشورهای پیشرفته به کودکانی که مادرشان ملیت آن کشور را دارد ملیت داده می شود، در جمهوری اسلامی جوانی را که  مادرش ایرانی و پدرش افغانی است از شرکت در مسابقه های قهرمانی به بهانه ایرانی نبودن محروم کرده اند.
سردمداران جمهوری اسلامی همواره اعمال فشار و تهدید دولت اسرائیل را نسبت به شهروندان فلسطینی محکوم کرده اند، در صورتی می دانند که میان دولت اسرائیل و فلسطین بیش از نیم قرن است حالت جنگی وجود دارد و آن ها از جنبه دینی متعلق به دین و مذهب متفاوت و از دید سیاسی دو ملت مخالف هستند.
سیاست نادرست سردمداران جمهوری اسلامی شوربختانه شامل حال کسانی می شود که تا دو سده پیش یک کشور و یک ملت بودیم و به اتفاق تاریخ، فرهنگ و تمدن ایرانی را پدید آورده ایم گرچه امروز مرزهای ساختگی استعمارگران ما را از هم جدا کرده است.
ملی گرایان و آزادیخواهان ایران ضمن محکوم کردن اعمال غیر انسانی سردمداران اسلامی نسبت به افغان های پناهنده شده به ایران، اعلام می دارند میان مردم سرزمین های جدا افتاده از «مام وطن» با خودشان تفاوت نمی بینند و آنان را به چشم هم میهنانی نگاه می کنند که در درازای تاریخ کهن اسطوره های تاریخی و فرهنگ و تمدن مشترک داشته و داریم.

1- پایتخت امپراتوری های اشکانیان و ساسانیان شهر تیسفون در این منطقه که آنرا استان «دل ایرانشهر» می‌نامیدند قرار داشته است.
2- شاهنشاهی کوشانیان: امپراتوری کوشانیان همسایه شرقی امپراتوری اشکانیان از سال شصت تا 375 میلادی توسط قوم کوشان بر آسیای میانه و شمال هندوستان فرمانروایی می کرده اند. این شاهنشاهی بدست امپراتوری ساسانیان سقوط کرد.
3- بسیاری از افغان های مهاجرت کرده یا پناهنده شده در کشورهای پیشرفته در زمینه های علمی، فرهنگی و سیاسی  موفق بوده اند و برخی از آنان به مقام سفیرکبیری یا مشاورت ریاست جمهوری هم رسیده اند.

Sunday, October 20, 2013

علل جاودانگی دکتر محمد مصدق - هنگامه افشار



متن سخنرانی  در مراسم تاریخی نامگذاری نخستین تالار دانشگاهی به نام دکتر محمد مصدق در «دانشگاه نورث ایسترن ایلینویز»، پنجم اکتبر ٢٠١٣ میلادی



بیش از نیم قرن از پدیدهٴ دکتر محمد مصدق در صحنه سیاسی ایران می‌گذرد. اما شعار (مصدق راهت ادامه دارد)، از زبان‌ها نیفتاده است. چرا؟ چرا ادامه راه دکتر محمد مصدق، علیرغم دهه‌ها تبلیغات منفی قلمی و زبانی علیه او، با تکرار نسل‌ها، پر رنگ‌تر می‌گردد؟



راه مصدق چگونه راهیست و از چه ویژگیهایی برخوردار است که در قرن بیست و یکم، به جای کهنه‌گی و قدیمی شدن، با گذشت زمان، جلا می‌خورد، نو‌تر و جدید‌تر می‌شود؟



چرا انبوه مقالات و کتابهای ضدّ و نقیض منتشر شده پیرامون زندگی خصوصی و شخصیت سیاسی مصدق، با شکست و عدم استقبال مواجه می‌شود و جوان‌ها با پویایی بیشتر راغب به شناخت او هستند و با نوعی غرور و افتخار، میراث او را با خود حمل می‌کنند، با سر لوحه قرار دادن آرمانهای فکری او، راه رسیدن به یک ایران آزاد و مستقل را جستجو می‌کنند؟



با سیر زمان، نسل‌های پس از مصدق به درکی مشخص رسیده‌اند که محاکمهٴ نخست وزیر کوتاه مدّت دوران اجدادشان، محاکمهٴ یک قهرمان ملی بوده است. مردی که علیرغم کهولت سن، هم مدرن و امروزی می‌اندیشیده و هم مدرن و امروزی، اندیشه‌هایش را در طبق اخلاص می‌نهاده است. به معنای دیگر، افکار او همزمان و شاید هم زود‌تر از متون اعلامیه جهانی حقوق بشر، در ایران نضج گرفته است.



اما وجه تمایز محمد مصدق با سایر مردان سیاسی مملکت ما در چیست؟

برای ایرانیان به روال فرهنگ سیاسی قرن‌ها، مرد سیاسی مردی بوده است سگرمه‌ها در هم، ابروهای انبوه گره خورده و افتاده بر پشت چشمان خشن و ترسناک و تهدیدآمیز. مردی که بجای لبخند و چهرهٴ مهربان، دندان‌ها را حین صحبت قفل می‌کند و از ضرب آهنگ صدایش، ترس و لرز بر وجود توده‌ها مستولی می‌گردد.



نرم‌گویی و نرم‌خویی در رفتار مرد سیاسی سنتی ایرانی، نشانه ضعف و عدم اعتماد به خود تعبیر می‌شود و سرکوب و ارعاب، ابزار اصلی رهبری بوده است. در کوران چنین فرهنگ فرتوت و کهنه و دیرینه‌ایست که مردی چون دکتر محمد مصدق طلوع می‌کند و تابو‌ها را می‌شکند. جامعه را از جمود فکری بیرون می‌آورد. به جای زبان خشونت و زور، از زبان قانون می‌گوید، هر چند که برای توده‌ها ناآشنا است اما بر دل می‌نشیند. به جای تنبیه و فضای خفقان بحث و گفت‌و‌گو، از آزادی بیان، آزادی قلم، و آزادی اندیشه، سخن می‌گوید. هر چند این فضا، فضایی است بیگانه، اما دلپذیر می‌نماید و دوست داشتنی و تنفس پذیر.



چگونه دکتر مصدق از بین کوره راه‌های پر پیچ و خم سیاست، شاهراهی را گشود؟

محمد مصدق، در عمل نشان داد، پیش از آنکه یک مرد سیاسی، با معیارهای کلیشه‌ای باشد، مردی است پای بند اخلاق با حسن نیّت و اراده‌ای تزلزل ناپذیر. او بر توده‌ها نه از بالا به پایین که از زاویه روبرو و چشم در چشم، نگاه می‌کند. با این نگاه جدید و تازه است که در دل دهقان، برزگر، معلم، استاد دانشگاه، فعال سیاسی، جا باز می‌کند و برجسته می‌گردد و از طریق نگاه برابر و حقوق برابر است که بسرعت شیوهٴ اخلاق جدید سیاسی را در ذهنیت جامعه، نهادینه می‌کند به گونه‌ای که علیرغم سقوط حکومتش، جامعه دیگر راضی به عقب گرد و تسامح و سقوط نیست و آنچه آزموده و چشیده است و به مذاقش شیرین نشسته را بعنوان یک قانون پا بر جا و همیشگی، برای زندگیش می‌طلبد.



دکتر مصدق، پیوسته میراث مشروطه را محترم می‌دانست و علاقمند به راه مشروطه شدن مملکت زیر لوای قانونی بود که از زمان کوششهای ناصرالدین شاه در راه مدرنیته، برداشته شده بود و با تلاش ممتد روشنفکران و تجدّدخواهان و مجاهدین راه آزادی و مردم کوچه و بازار، منتهی به امضای فرمان مشروطیت به سال ١٩٠۶ میلادی گشت.



دکتر محمد مصدق در دوران رواج ایسم‌های پر طمطراق آمد. در قرنی که تکنولوژی و صنعت در زندگی انسان کارگر، تحّول ایجاد می‌کرد، در عین حال هنوز شیوه‌های پوسیدهٴ استبداد ارباب و رعیتی در لایه‌های مختلف زندگی مردم موج می‌زد. وی هر چند سیاستمداری بود از تبار ایرانی، اما از لحاظ خلق و خوی و روحیه، از قبیله‌ای دیگر بود. او مانند مهاتما گاندی در هندوستان، نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی و مارتین لوترکینگ، رهبر جنبش‌های آزدیخواهی سیاه پوستان در آمریکا، شیوه‌های مبارزاتی نوینی را به توده‌ها آموخت تا خود را از زنجیرهای آهنین زور و ستم،‌‌ رها سازند. با خشونت مبارزه کنند آنهم با پندار و روش‌های عدم خشونت. با ژرف اندیشی در معیارهای انسانی و مدنی، بینظمیهای اجتماعی را به نظم آورند.



مصدق هر چند سیاست‌مداری بود سلیم‌النفس، آرام و متین اما با روحیه‌ای آشتی‌ناپذیر و مبارز، با استعمارگران بیگانه که از دیر باز ذخائر ملت ما را به تاراج برده بودند، رویارو شد. در بحران‌ها و پرتگاه‌های تاریخی، به تنهای تن، مبدل به لشگر می‌گردید.



گاه با زبان نرم،‌گاه با زبان تیز و برا، حق را برای ملتش می‌گرفت. از این رو مهر او بر دل پیر و جوان می‌نشیند. زمانی که خود را بر آب و آتش می‌زند تا برای حقوق غصب شدهٴ طبقات مردمی، استیفای حقوق کند، شباهت غریبی می‌یابد به پدر بزرگی که در کنار رودخانه، تور ماهی گیری را به آب می‌اندازد و جهت گرفتن صید، صیادی را به نوه‌هایش می‌آموزد. این حس، نشأت می‌گیرد از طبیعت کاملا طبیعی و ساده او که با خُرد و جوان و کهن سال، ارتباط برقرار می‌کند، می‌جوشد و از نظرگاه یک فرد سیاسی و غیر قابل دسترس، به عضوی از اعضای محرم و خانواده، تغییر شکل و ماهیت می‌دهد.



شیوه‌های برخورد سیاسی و اجتماعی دکتر مصدق، به قصد در هم کوبیدن یک سیستم ماکیاولی در ایران بود که اسلافش از دهه‌ها و قرن‌ها پیش‌تر، بر مردم ایران تحمیل کرده بودند. وی مدام سعی داشت که ملتی استبداد زده و حرف زور شنیده را از مخروبهٴ تحقیر، بیرون بکشد و فرصت بال‌گشایی عقیده و آرزو را در جهت دست‌یابی به استقلال ملی، برای هر ایرانی ممکن سازد. در این مسیر، پیشرو‌تر از اوضاع سیاسی زمان خود بود، از این رو با تضادهای متفاوت، هم در جامعه داخلی، هم در جامعه جهانی، روبرو گشت.



هر چه ایران و ایرانی از دوران دکتر محمد مصدق فاصله می‌گیرد و دور می‌شود، تجانس فکری نزدیک‌تر و عمیق تری با او پیدا می‌کند. وی به علت زهد سیاسی، یگانه شخصیتی بود که هر دو بعد اخلاق و سیاست، در راستای منافع ملت را دارا بود.



طول بیش از یک قرن اخیر، یعنی از دوران مشروطه تا به امروز، ایسم‌های مختلف سیاسی به هدف راه گشائی گره مشکلات ملت ایران، از چپ و راست و میانه گرفته تا نظام‌های خودکامهٴ اسلامی و غیر اسلامی، راه‌حلهای گوناگونی، ارائه داده‌اند که در ‌‌نهایت همهٴ راه حل‌ها به شکست منجر شده‌اند. به تجربه ثابت گشته که به جز راه عدالت‌جویی و حفظ قانون بر کشیده از نیاز‌ها و خواسته‌های مردم، سایر راه کار‌ها، کهنه و از کار افتاده‌اند و با شیوه‌های نوین جهانی، هیچگونه هم‌خوانی ندارند، و با تکرار حکومت‌های یک شکل و یک بعدی و تنش‌زا توده‌ها راضی نگهداشته نمی‌شوند و مدام راه شورش و جنبش و استقامت را پیش می‌گیرند.



محمد مصدق، علی‌رغم زمان محدود و کوتاه نخست وزیری‌اش و تشکیل یک دادگاه نظامی فرمایشی که اهداف او را در نیمه راه سرکوب کرد، وی را زندان و تبعید نمود، از خود چنان معیارهایی بر جا نهاد که باز تولید و باز استقرار یک نظام استبدادی را در مملکت ما غیر ممکن ساخته است. از این رو دشمنان سر سخت او همواره از جرگه استبدادیون و زورگویان بوده‌اند و خواهند بود که در ‌‌نهایت سرافکنده، خجل و شکست‌خورده از صحنهٴ زندگی مردم بیرون رانده خواهند شد.



نسل امروز ایران و نسلهای پیش رو، نه کشش و رغبتی در الهام گرفتن از مردان کشورگشا دارند که با توّسل به زور زرادخانه‌ها، قهرمان‌نمایی می‌کنند و نه اشتیاقی به رهبری دیکتاتورهای صالح که از طریق ایجاد جو خفقان و سرخوردگی و زندانهای عقیدتی، بشارت نان و زندگی مدرن را می‌دهند. نسل امروز و نسل‌های در راه، به نظر می‌رسد همانگونه که در حیطهٴ ادبیات، علم و فلسفه و هنر، نیازمند الگوهای فکری هستند، در بستر سیاسی نیز جستجوگر چنین نیازی می‌باشند.



از این منظر با نگاهی دقیق در ابعاد تاریخ معاصر ایران، می‌توان تجلّی آرمانهای ملّی زنده یاد دکتر محمد مصدق را در مکتب سیاسی و در ساختار فکری فرزندانمان، بوضوح دید و لمس کرد.


ثبت نخستین تالار دانشگاهی جهان به نام مصدق در دانشگاه نورت ایسترن ایلینوی به همت دکتر حمید اکبری و یارانش

اولین تالار دانشگاهی در دنیا به نام دکتر محمد مصدق نخست وزیر پیشین و رهبر ملی شدن صنعت نفت ایران ثبت شد.
دانشگاه نورت ایسترن ایلینوی شهر شیکاگو میزبان این تالار است و شارون هاهس رییس این دانشگاه در روز افتتاح این سالن با اشاره به سفر ۶۲ سال پیش دکتر مصدق به ایالات متحده این نامگذاری را افتخاری برای دانشگاه دانست و ابراز امیدواری کرد تا از این پس شاهد حضور بیشتر دانشجویان ایرانی در این دانشگاه باشد.

دکتر حمید اکبری که با پیگیری و پایداری او و یارانش چنین پروژه ای  به انجام رسید، می نویسد:

دکتر مصدق دانشگاهیان و دانشجویان را بسیار دوست می داشت و همواره بر آنها ارج می گذاشت. او همانقدر که به استقلال ایران اهمیت جدی می داد، به استقلال دانشگاه - به عنوان جایگاهی برای(( تربیت رجال)) - نیز باورمند بود. در اوایل سالهای دهه بیست خورشیدی، پافشاری دکتر مصدق منجر به تایید پیشنهاد او برای استقلال مالی دانشگاه به عنوان سنگ بنای استقلال اداری آن در مجلس شورای ملی شد. ولی کماکان این امر به طرز درست و مرتب اجرا نمی شد. در هنگام نخست وزیری دکتر مصدق، استقلال مالی دانشگاه مورد پشتیبانی کامل وی قرار گرفت و با توجه به اختیاراتی که داشت، به اجرا در آمد. دانشجویان نیزهمواره جانبدار دکتر مصدق بودند و حتی در دورانی که او در زندان خانگی احمد آباد بسر می برد، مرتب از وی راهنمایی می خواستند.
علاقه وافر دکتر مصدق به دانشجویان در پایانه زندگانی اش در وصیت نامه او جلوه ای ویژه دارد. او وصیت می کند: ((از عواید [مستغلاتش] سال دوم قطعه زمینی که برای باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران مناسب باشد، با نظر نماینده ی آقایان مزبور خریداری شود و چنانچه آقایان دانشجویان قطعه زمینی در اختیار داشته باشند، مبلغ مزبور را به نماینده یا نمایندگان قانونی آقایان دانشجویان تحویل دهند که آن ها خود مبلغ مزبور را صرف تعمیر ساختمان جدید آن بنمایند.)) انگار دانشگاه نورت ایسترن ایلینوی در شیکاگو در پنجم ماه اکتبر 2013، با نامگذاری نخستین تالار دانشگاهی در جهان به نام دکتر مصدق، در الهام گیری از خواسته دکتر مصدق در وصیت نامه اش دست به این اقدام شایسته و شگون بار زده است.

با این نامگذاری، بخش مرکزی دانشکده مدیریت دانشگاه که مسوولیت تربیت شماری از رهبران آینده جامعه آمریکا و دنیا را بر عهده دارد، مزین به نام و تصویر دکتر مصدق خواهد شد. برگردان فارسی و توضیحی نام تالار این است: ((تالار دکتر محمد مصدق برای رهبران خدمتگزار)). رهبر خدمتگزار به کسی نسبت داده می شود که نخست خدمتگزار است و پس از آنکه در امر خدمتگزاری بدون هیچ چشم داشتی وتوام با فروتنی و درستکاری ممارست می ورزد، به وسیله خود مردم و یا پیروانش به سمت رهبری برگزیده می شود. به این ترتیب، نام و شهرت دکتر مصدق، سرمشقی برای صدها و حتا هزارها دانشجو در نسل های پی در پی خواهد شد که در این دانشگاه و تالار در معرض نام و چهره ی دکتر مصدق قرار می گیرند.

انجام این نامگذاری تاریخی بدون یاری بی دریغ هم میهنان بسیاری از گوشه و کنار آمریکا، کانادا و حتی اروپا امکان ناپذیر بود. دانشگاه از همه ی ایرانیان علاقمند و دوستداران دکتر مصدق که برای پیروزی این کار تلاش کردند و یا همدلی نشان دادند بی نهایت سپاسگزار است. 






Wednesday, September 25, 2013

تابستان ۶۷، از زمستان ۵۷ پیدا بود - سعید بشیرتاش


نطفه اعدام‌هاى سیاسى و بدون محاکمه در جمهورى اسلامى و در رأس آنها اعدام‌هاى بى‌محاکمه تابستان ۶۷ در ۲۶ بهمن ۱۳۵۷ بسته شد؛ یعنی در زمان اعدام‌هاى مدرسه رفاه، که عده‌اى از امراى ارتش ایران را بدون رعایت آیین دادرسى و در دادگاه‌هاى چند ‌دقیقه‌اى محکوم کردند و به قتل رساندند.

در ابتدا قرار بود که ۲۶ تن از زندانیان اعدام شوند؛ ولى، پس از اعتراض ابراهیم یزدى، آیت‌الله خمینى دستور داد که در نوبت اول فقط چهار تن اعدام شوند. این اولین بار بود که آیت‌الله خمینى شخصاً دستور اعدام زندانیان را صادر مى‌کرد.

آیت‌الله خلخالى نیز مأمور تعیین چهار گزینه اعدام شد. در ابتدا قرار بود که، در هنگام اعدام زندانیان، پدر رضایى‌ها، که چهار تن از فرزندانش در دوران شاه کشته شده بودند، براى آنان سخرانی کند؛ اما زمانى که فهمید عده اعدامی‌ها نه ۲۶ تن، که تنها چهار نفر است، با گفتن اینکه اعدام چهار نفر که سخنرانى نمى‌خواهد، ناراحتى‌اش را ابراز و مدرسهٔ رفاه را ترک کرد.

على‌اصغر حاج‌سیدجوادى، که در آن هنگام به «نویسنده انقلاب» معروف بود، از این احکام استقبال کرد و در روزنامه اطلاعات ۲۸ بهمن ۵۷ که با عنوان اصلی‌ «امشب ۲۲ خائن دیگر اعدام یا مجازات می‌شوند» منتشر شد، مقاله خود را با این آیهٔ قرآن که در یک کادر بزرگ قرار داده شده بود آغاز کرد:

«لَا تَأْخُذْکم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ، در اجرای احکام الهی دستخوش رأفت و عطوفت نشوید» مسلماً آیت‌الله خمینى صلاحیت بیشترى از روشنفکران براى «اجراى بى‌رأفت و عطوفت احکام الهى» داشت. مسعود رجوى، رهبر سازمان مجاهدین خلق، و دیگر نیروهاى چپ انقلابى نیز به حمایت جدى از قتل‌هاى سیاسى توسط دادگاه‌هاى انقلاب پرداختند.

هر روز، عده‌ای از «ضدانقلابیون» به روشهای مختلف کشته مى‌شدند و عکس‌هاى بزرگ و وحشتناک جنازه اعدام‌شدگان صفحه‌هاى روزنامه‌هاى سراسرى کشور را پر مى‌کرد: عکس جنازه برخى از اعدام‌شدگان بیش از یک سوم صفحه اول یا آخر روزنامه‌ها را فرامى‌گرفت، صورت بسیارى از آنان خونین بود و معمولاً جاى گلوله در پیشانی یا چشم و گلوى آنان دیده می‌شد.

گویا گردانندگان این روزنامه‌ها خود از انتشار چنین تصاویرى لذتى بیمارگونه یا لذتى انقلابى مى‌بردند. «خشم و کینه انقلابى» روان بسیارى از نخبگان جامعه را تسخیر و دلشان را از هر گونه احساس انسانى تهى ساخته بود. برخی از افراد ملی و دموکرات هم که به این محاکمات چنددقیقه‌ای اعتراض می‌کردند به «لیبرال» بودن متهم و به حاشیه رانده می‌شدند.

هر چه از پیروزى انقلاب مى‌گذشت، جو خشونت بیشتر بر جامعه حاکم مى‌گشت. تنها سه سال پس از پیروزى انقلاب، روزنامه کار، ارگان سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، این بار نه از اعدام سران حکومت پیشین، که از «اعدام مبارک و فرخنده» اعضاى جبهه ملى ایران در دادگاه‌هاى چنددقیقه‌اى و بدون رعایت آیین دادرسى ابراز شادمانى مى‌کند و در صفحهٔ اول خود مى‌نویسد:

«در سحرگاه روز دوشنبه ۲۲ تیرماه، با حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، کریم دستمالچی و احمد جواهریان، از سرمایه‌داران بزرگ، تاجران عمده و غارتگر بازار اعدام شدند. کریم دستمالچی و احمد جواهریان... به ناآرامی‌های سیاسی دامن می‌زدند... و در رهبری جریانات آمریکایی، نظیر جبهه ملی و حزب خلق مسلمان، قرار داشتند. اعدام مبارک و فرخنده کریم دستمالچی و احمد جواهریان کوخ‌نشینان را شادمان و امپریالیسم آمریکا را عزادار کرد. اقدام دادگاه انقلاب اسلامی مرکز در اعدام کریم دستمالچی و احمد جواهریان مورد پشتیبانی قطعی ماست.» (کار، شماره ۱۱۸، ۲۴ تیر ۱۳۶۰).

حکومت انقلابى تازه‌به قدرت‌رسیده، که خوب مى‌دانست از طریق دادگسترى نمی‌تواند هر که را بخواهد اعدام کند، دادگاه‌هاى انقلاب را تشکیل داد؛ و دادگاه‌هاى انقلاب تبدیل به ماشین‌هاى مرگى شدند که رهبران جمهورى اسلامى توسط آن مخالفان خود را به قتل مى‌رساندند.

کشتار تابستان ۶۷ در خلأ رخ نداد. چنین کشتارى در سال ۱۳۵۷ یا ۱۳۵۹ و یا پیش از انقلاب، مثلاً در سال ۱۳۵۵، ممکن نبود. چندین سال دمیدن در شیپور خشونت و حذف مخالف و اعدام، کشتار دسته‌جمعى زندانیان در تابستان ۶۷ را امکان‌پذیر ساخت.

در دهه شصت، این دادگاه‌ها هزاران تن، از جمله کودکان دوازده سیزده ساله، را به قتل رساندند و هزاران نفر دیگر را نیز به زندان محکوم کردند. اما اتفاقى که در تابستان ۶۷ رخ داد از همه آنها شگفت‌انگیزتر و هولناک‌تر بود: زندانیان سیاسى‌ای را که در محاکمات چند‌ساعته دادگاه انقلاب به تحمل حبس محکوم شده بودند، با حکم آیت‌الله خمینى و تشخیص هیئت‌هاى سه‌نفره، از زندان‌ها بیرون کشیدند و اعدام کردند. اعدام‌هاى دسته‌جمعى در سراسر تابستان آن سال ادامه یافت و، در نهایت، در حدود چهار تا پنج‌هزار تن به قتل رسیدند و در گورهاى ‌جمعى مدفون شدند.

در فروردین سال ۱۳۵۴ نیز، ساواک شاه نه تن از زندانیان سیاسی برجسته را، که در حال گذراندن دوران محکومیت خود بودند، به قتل رساند. اما اعدام‌هاى سال ۱۳۶۷ بى‌شک خونبارترین جنایت سازمان‌یافته در زندان‌های ایران در تاریخ چند هزار ساله آن است.

فراموشی این جنایت و نپرداختن به آن، به دلیل مصلحت یا هر دلیل دیگرى، بدترین کار است؛ چراکه قبح این گونه جنایات را از نظر مردم ایران پنهان می‌کند و کشتار سیاسى بخشى از فرهنگ عمومى مردم می‌ماند. فراموش کردن این جنایت و سکوت درباره آن مى‌تواند زمینه‌ساز جنایت‌هاى دیگر در آینده شود.

البته محکوم کردن این جنایت ضدبشرى و افراد دخیل در آن به معنا و با هدف انتقام‌گیرى افراد نیست؛ بلکه جامعه ایرانى باید با این گذشته وحشتناک تاریخى خود مسئولانه روبه‌رو شود و به این وجدان برسد که دیگر هرگز نباید چنین جنایاتی تکرار شود.

در همان حال، محکوم کردن این جنایت و عاملان و آمران آن به‌تنهایى کافى نیست. در دوران انقلاب، جنایت‌هاى ساواک شاه محکوم مى‌شد؛ ولى همان محکوم‌کنندگان پس از رسیدن به قدرت جنایت‌هایى بسیار دهشتناک‌تر و گسترده‌تر مرتکب شدند. یادآوری این جنایت و پرداختن به آن به هیچ وجه نباید به محکوم کردن آمران و عاملان آن محدود بماند؛ بلکه باید ریشه‌ها و علل آن را یافت تا بتوان از وقوع نمونه‌های دیگر جلوگیری کرد.

شوربختانه در این زمینه پژوهش‌هاى جدى صورت نگرفته و هنوز رابطه ایدئولوژى اسلام حکومتى و جنایت ضدبشرى تابستان ۶۷ روشن نشده است. نقش فتواى فقها در قتل دگراندیشان در طول تاریخ تا حدی مشخص شده است؛ و اکنون باید به نقش فتواى آنان در این کشتار نیز پرداخت، و از نظر فکرى و فرهنگى (و در آینده حقوقى)، تکلیف فتواى قتل را روشن ساخت.

کنار زدن نهاد دادگسترى در محاکمات سیاسى آغاز انقلاب نیز نقشى اساسى در زمینه‌سازى اعدام‌هاى دهه ۶۰ و کشتار تابستان ۶۷ داشت؛ و نیز باید به نقش گفتمان چپ در دهه‌هاى ۴۰ تا ۶۰ خورشیدى در حاکم ساختن جو خشونت بر فضاى سیاسى جامعه پرداخت.

آثار روشنفکرى دهه ۴۰ و ۵۰ ایران و پرداختن مفاهیمی چون «خشم مقدس انقلابى»، «کینهٔ انقلابى»، «انتقام خلق»، «اعدام انقلابى» و نیز دفاع مطلق از دادگاه‌هاى انقلاب در آغاز انقلاب بى‌شک فضاى سیاسی ـ فرهنگى جامعه را براى بزرگ‌ترین جنایت تاریخ زندان‌هاى ایران در تابستان ۶۷ مساعد ساخته بود.

جا دارد در اینجا به این نکته نیز اشاره شود که اعدام‌های سال ۶۷ پایان اعدام‌های سیاسی در جمهوری اسلامی نبود. پس از پاک‌سازى زندان‌ها از مخالفان سیاسى، قتل مخالفان سیاسى در داخل و خارج کشور ادامه یافت؛ با این تفاوت که حکومت دیگر به همان محاکمات صوری هم نیازی ندید و مخالفان را یک‌راست در خانه و خیابان به قتل رساند، از جمله در جریان ترورهای سیاسى معروف به «قتل‌هاى زنجیره‌اى».

در این دوره، بیش از صد تن از دگراندیشان سرشناس به قتل رسیدند؛ در میان این قربانیان، بزرگترین رهبران سیاسى مخالف و روشنفکران برجسته اى چون داریوش فروهر، پروانه فروهر، شاپور بختیار، شمس‌الدین امیرعلایى، عبدالرحمن برومند، صادق شرفکندی، فریدون فرخزاد، سعیدى سیرجانى، احمد تفضلى و احمد میرعلایى قرار داشتند.

تنها با پرداختن به این جنایت‌های هولناک و محکوم کردن آمران و عاملان‌شان و یافتن ریشه‌هاى فکرى، فرهنگى، اجتماعی، و سیاسى آن است که مى‌توان وجدان عمومى جامعه را در جهت مقابله با این نوع جنایت‌ها شکل داد و با علل فکرى، فرهنگى، اجتماعی، و سیاسى آنها مبارزه جدى و اصولى کرد. باشد که روادارى و تعامل بیشتر در جامعه سیاسى ایران بدل به فرهنگ شود.
 

http://www.radiofarda.com/articleprintview/25112867.html