ایران نوین
Sunday, November 25, 2012
سروده بانو سیمین بهبهانی در مورد سعیدی سیرجانی
وقتی که تهمت می گذارند در جیب های بی گناهت
یک آسمان قطران و نفرت می بارد از چشم سیاهت
گیرم نهادستند اینان در جامه جرمت را دلیلی
غم نیست تا جان جهانی باشد به بی جرمی گواهت
ابر است وغم ، انبوه انبوه؛ دیوار وحشت، کوه در کوه
کی دم توانی زد به اندوه؟ بسته ست حاکم راه آهت
بر کاغذ ارزان کاهی بنویس از ظلم و تباهی
تا شعله خشم ستمگر دود آورد بیرون ز کاهت
وقتی قلم در دست داری، هردم گلویش می فشاری
از بیم دزدی کز کمینگاه دزدد خبر از دستگاهت
دیگر زبانی را سخن نیست، شادی میان انجمن نیست
تقصیر بخت مردمان است با مردمک ها سیاهت
اما تو ناژویی، نه تاکی از باد سردت نیست باکی
چون ابر بهمن بر تو بارد، سیمین شود تاج و کلاهت
بنویس بالای سیاهی با خط خون این دادخواهی
کی از شکستن می هراسد کلک و بنان دادخواهت؟
تا با قلم پیوند داری، کی بیم حبس و بند داری؟
بنویس، بی باکانه بنویس! این است، جز این نیست راهت...
Monday, November 19, 2012
پاسخ شادروان پروانه فروهر به وزیر آموزش و پرورش دولت ِ رفسنجانی : شاهنامه شاه ستائى نيست حماسه ملى ايرانيان است
بنام خداوند جان و خرد
گرامى روزنامه همشهرى
پنج شنبه اول تير ماه، در صفحه دوم ضميمه خانوادگى آن روزنامه، آقاى على كدخدا زاده، بعنوان گزارشگر، در گفت و شنودى با وزير فرهنگ و آموزش عالى جمهورى اسلامى، در پرسشى كه به طنز شبهه انگيز بيشتر مى مانست، از «صلاحيت شيخ مصلح الدين سعدى و حكيم ابوالقاسم فردوسى» براى استادى دانشگاه، آنهم در زمانهاى كه بيشتر فرهيختگان گرفتار هفتخوان «ستاد انقلاب فرهنگى» شده و خانه نشين و يا آواره گرديده اند، سخن بميان آورد و آقاى محمد رضا هاشمى گلپايگانى به ژاژخائى پرداخت و ژرفاى بى مايگى، كم دانشى و ناآشنائى خود را با فرهنگ ايران زمين، آشكار كرد.
از آن روز، در انتظار بودم ادب پروران، پژوهشگران و نهادهاى فرهنگى كه شمار آنها هم بسيار است، به اين گستاخى و اهانت نسبت به دو شخصيت برجسته ادبى، فرهنگى و تاريخى ايران، واكنشى در خور نشان دهند. ولى دريغ! در ميهن بلازده من، اختناق و سانسور چنان جو گسترده اى يافته كه قلمها در نيام شكسته و نفسها گوئى در كام بريده است !!
ناگزير، من كه سراسر كودكيم، چونان ديگر فرزندان اين سرزمين، با نواى دلنشين شاهنامه رنگ گرفته و پهلوانان آن، انسانهاى آرمانيم هستند و در جايگاه مادرى نيز، با كلام فردوسى نهال ايران ستائى را در دل دختر و پسرم نشانده ام، تنها به حكم وظيفه ملى و با كوله بار عشق به همه رادان گران سنگى كه در هنگامه هاى سخت گذر، جان گرامى را سپر بلاى اين ميهن ورجاوند كرده اند، با فروتنى و پوزش از همه صاحب نظران عاليقدر، اين نامه را براى آن روزنامه مى فرستم و بنابر قانون مطبوعات - اگر قانونى برجا باشد - مى خواهم به چاپ برسد. گرچه خود نيز بگونه نامه سرگشاده، آن را به آستان ملت ايران، عرضه مى دارم تا بسهم خويش، گرد آزردگى از روان آن بلند آوازه ترين نمادهاى انديشه بشرى كه هريك زمينه هاى ويژهاى داشته اند، از اين ناسپاسى بزدايم.
آقاى محمد رضا هاشمى گلپايگانى كه از «معاودين» از كشور استعمار ساخته عراق است و بخش نخست آموزشهاى خود را از نژادگرايان حزب بعث گرفته است و به بركت زد و بندهاى خانوادگى، بدون داشتن شايستگى، در «ستاد انقلاب فرهنگى» كه هدف آن تاراندن استادان كارآمد از دانشگاهها بود، به كارپرداخته و در كابينه دوم آقاى على اكبر هاشمى رفسنجانى، با داعيه «مهندسى پزشكى» و يدك كشيدن لقب «دكتر»، بى بهره از علوم انسانى و نا آگاه از زير و بم آموزش و پرورش، بركرسى وزيرى فرهنگ و آموزش عالى نشانده شده است، در مصاحبه ياد گرديده، ماهيت «عرب گرائى» و «بعث زدگى» خود را نشان داد.
گزارشگر روزنامه همشهرى مى پرسد: «اگر سعدى زنده بود، فكر مى كنيد حاضر مى شد با وضعيت فعلى، استاد يكى از دانشگاههاى كشور شود؟» و وزير پاسخ مى دهد: «با روحيات بسيار قوى و انعطاف پذيرى كه از سعدى مى دانيم، خودش را تطبيق مى داد. سعدى شخص با معرفت اهل زندگى و اهل تجربه بود. » و با اين برداشت، به كنايه، به شيخ مصلح الدين سعدى، يكى از درخشان ترين ستاره هاى آسمان ادب ايران، تهمت سازشكارى، رنگ بازى و تن دادن به جدول ارزشهاى حاكم، براى چسبيدن به زندگى زد.
در بخش ديگرى، از اين گفت و شنود رسواگرانه، از وزير فرهنگ درباره شاعر فرزانه ايران زمين، استاد سخن، ابوالقاسم فردوسى، چنين پرسش شده است: «با ملاكهاى شما در اين وزارتخانه، آيا فردوسى مى توانست پست استادى بگيرد؟ » و نامبرده در پاسخ نابخردانهاى كه نشان از بى دانشى و غرض ورزى دارد، چنين مى گويد: «در مقطع زمانى و مكانى كه فردوسى زندگى مى كرد، حتماً اما با معيارهاى امروزى، شك دارم. در ملاكهائى كه ما داريم، مدح گوئى راجع به شاهان پسنديده نيست. چون فردوسى با همه خصوصيات خوبى كه داشته، اين مسئله در كارهايش انعكاس دارد و ممكن است اين مدح گوئى برايش مشكل ايجاد كند.»
اين داعيه تنگ نظرانه كه بزرگ مردى چون ابوالقاسم فردوسى، به سودائى، در مدح كسانى، سيلابه روح بر ورق رانده باشد، سخت بى بنياد است و دور از انصاف كه شاهنامه درخششى در تاريكى اختناق و فرياد رعد آسائى در خلاء ارزشهاى ايرانى است. زمانى كه تركان غزنوى خاندانهاى ايرانى را برانداختند و شعر فروشان دربارى همه آن سياهكاريها را با مديحه سرائى رقم زدند و ديگر گون جلوه دادند، از گرد راه سوارى پديدار شد. بادلى چون آتشفشان و طبعى چون آب روان و ارادهاى چون كوه سترك، او فرياد برآورد:
چنين گفت موبد كه مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادكام
آن خرد هميشه بيدار بدرستى مى دانست هر بينش كه براى رسيدن به رستگارى، از كوره راه بيداد بگذرد، به فرجام، نا رستگار است. و سخن فردوسى، سخن ريكاران دنيا دوست كه خود را به جامه انديشهاى دلپذير مى آرايند و آن را به فساد مى كشند و سود مى جويند، نيست.
حكيم ابوالقاسم فردوسى، به داورى تاريخ ، بيزار از چاپلوسى و مديحه است. رواج دهنده زبان فارسى، پايبند شيعه گرى و دشمن تازى و ترك، بمثابه دو عنصر اشغالگرى است كه پنجه بر گلوى ايران نهاده بودند.
زندگى چنين اسطورهاى كه در گذشته بى آغاز و آينده اى بى فرجام جارى است و حركت انديشه او چون كلافى به بزرگى فلك، كلى واحد و تمام، پرديسى خود سامان و خود پايدار كه بايد بگونه پديدهاى اصلى پيش رو نهاد و از درون سنجيد و اين نه كار هر خس و خاشاك است.
جهان از فروغ چنين انسانهائى روشن است كه جان مايه از راستى و رادى گرفته اند و برغم تلخاميها و فروريزى ارزشها، دست از تلاش و ستاره باران شب زندگى ملى برنداشتهاند.
چونان مشعلى فروزان در ظلمت و ترديد و بزدلى و رنگ بازى.
حكيم ابوالقاسم فردوسى مردى يزدان شناس، هنرمند، دور انديش و عاشق ايران ، در دوستى استوار و در وفادارى پايدار، به درازناى آرزوهاى ملتى كه خود را در او خلاصه مى كند. جان بركفى كه در راه هدف سر از پا نمى شناسد و خويشتن را فداى سود و صلاح ملت مى نمايد. نگاهبان ايران و آرامش بخشاينده همگان.
براستى آيا صداى وزير فرهنگ و آموزش عالى جمهورى اسلامى آنجا كه استادى حكيم ابوالقاسم فردوسى را دچار اشكال مى بيند، صداى وزير كاسه ليس سلطان محمود غزنوى نيست كه قتل او را آرزو مى كرد؟
بى مهرى به شاهنامه و دشمنى با فردوسى، آن پيام خرد و دانش در اين سرزمين، تازگى ندارد. بيش از هزار سال از زندگى تلخ و بزرگوار حكيم مينوسرشت ايران، مى گذرد. در ميان سفله پروريهاى پهنه تاريخ، بى دادى كه براو رفته، بى مانند است.
با گذشت بيش از هزار سال، هنوز جهان شگفت شاهنامه برارباب فضل دربسته و ناشناخته ماندهاست. ولى در اين دوران دراز، شاهنامه زندگى پرشكيب خود را ميان توده مردم نياخاك اهورائى ما ادامه داده است و صداى گرم آن استاد همه زمانها و همه مكانها شنيده مى شود.
بيش از هزار سال است كه فروزه تابناك شاهنامه گستره فرهنگى ميهن را روشنى، شور و اميد بخشيده و فرزندان ايران را ديرينه سال در دشتها و كوهساران، از كناره هاى سرسبز دريا تا بستر گرم اروند خونين، از ستيغ برف آگين بلندى كوههاى قفقاز تا كرانه هاى نيلگون خليج فارس و درياى عمان، همه جا و همه گاه، شاهنامه، اين سرود جاودانه هستى و يگانگى ملى را سرداده اند كه سرچشمه اميد و پايدارى و مايه سربلندى بوده است. و بسبب كليت جهانى و آشكار كردن ژرفترين دردهاى آدمى تا كنون همپاى زمانه آمده و از تطاول جان بدر بردهاست.
بى گمان ستيزه واپس گرايان بركرسى قدرت نشسته با شاهنامه كه نمونه اش ستردن داستانهاى آن از كتابهاى درسى است، ريشه در انديشه آنان نسبت به اين سرزمين كه جولانگاه گرديده و بزرگان ملى ما دارد. ولى نگاهى به شمار روز افزون نوشتارها، كتابها، فصل نامه هاى پژوهشگران، در همين دوران وانفسا، پيرامون حكيم ابوالقاسم فردوسى، داورى مردم را نشان مى دهد كه در سالهاى سياه سلطه بيگانه، شاهنامه را در پستوها و بدور از حيطه گزمه ها، حفظ كردند و سينه به سينه، اين سروده هاى آسمانى را نسلى به نسل ديگر، سپرد تا جائى كه امروز، تنديس شكوهمند آن نماد ايرانى گرى را در جاى جاى اين كهن بوم و بر، برافراشتند.
حال زمانه فضيلت سوز كار را بدانجا كشانيده كه يك روزنامه دولت به اين حريم خرد و رايت آزادى و آزرم و دين دارى، چنين گستاخى روا مى دارد و سخنان زشت و سخره آور مردى تربيت شده بعثيان را كه كلاه كج نهاده و راست نشسته، باز مى گويد !!
راستى را آقاى محمد رضا هاشمى گلپايگانى وزير فرهنگ و آموزش عالى جمهورى اسلامى، شاهنامه، اين شاهنامه تاريخى و هويت ملى و دادنامه انسانى را حتى يكبار ورق زده است و مفهوم «مديحه سرائى» را مى شناسد؟ و آيا جا ندارد به سبب اين بى دانشى، جايگاهى را كه به ناحق اشغال كرده، ترك نمايد؟ و شايسته ترين روش جبران اين بى حرمتى آنستكه به دانشگاه پلى تكنيك باز گردد و در درسى كه داعيه تخصص آن را دارد، مهندسى پزشكى، انجام وظيفه كند و ديگر گرد كارهائى كه از آن آگاهى ندارد، نگردد.
با احترام - پروانه فروهر
آدرس- تهران - خیابان سعدی خیابان هدایت- کوچه شهید مرادزاده- شماره 24
24/04/1374
گرامى روزنامه همشهرى
پنج شنبه اول تير ماه، در صفحه دوم ضميمه خانوادگى آن روزنامه، آقاى على كدخدا زاده، بعنوان گزارشگر، در گفت و شنودى با وزير فرهنگ و آموزش عالى جمهورى اسلامى، در پرسشى كه به طنز شبهه انگيز بيشتر مى مانست، از «صلاحيت شيخ مصلح الدين سعدى و حكيم ابوالقاسم فردوسى» براى استادى دانشگاه، آنهم در زمانهاى كه بيشتر فرهيختگان گرفتار هفتخوان «ستاد انقلاب فرهنگى» شده و خانه نشين و يا آواره گرديده اند، سخن بميان آورد و آقاى محمد رضا هاشمى گلپايگانى به ژاژخائى پرداخت و ژرفاى بى مايگى، كم دانشى و ناآشنائى خود را با فرهنگ ايران زمين، آشكار كرد.
از آن روز، در انتظار بودم ادب پروران، پژوهشگران و نهادهاى فرهنگى كه شمار آنها هم بسيار است، به اين گستاخى و اهانت نسبت به دو شخصيت برجسته ادبى، فرهنگى و تاريخى ايران، واكنشى در خور نشان دهند. ولى دريغ! در ميهن بلازده من، اختناق و سانسور چنان جو گسترده اى يافته كه قلمها در نيام شكسته و نفسها گوئى در كام بريده است !!
ناگزير، من كه سراسر كودكيم، چونان ديگر فرزندان اين سرزمين، با نواى دلنشين شاهنامه رنگ گرفته و پهلوانان آن، انسانهاى آرمانيم هستند و در جايگاه مادرى نيز، با كلام فردوسى نهال ايران ستائى را در دل دختر و پسرم نشانده ام، تنها به حكم وظيفه ملى و با كوله بار عشق به همه رادان گران سنگى كه در هنگامه هاى سخت گذر، جان گرامى را سپر بلاى اين ميهن ورجاوند كرده اند، با فروتنى و پوزش از همه صاحب نظران عاليقدر، اين نامه را براى آن روزنامه مى فرستم و بنابر قانون مطبوعات - اگر قانونى برجا باشد - مى خواهم به چاپ برسد. گرچه خود نيز بگونه نامه سرگشاده، آن را به آستان ملت ايران، عرضه مى دارم تا بسهم خويش، گرد آزردگى از روان آن بلند آوازه ترين نمادهاى انديشه بشرى كه هريك زمينه هاى ويژهاى داشته اند، از اين ناسپاسى بزدايم.
آقاى محمد رضا هاشمى گلپايگانى كه از «معاودين» از كشور استعمار ساخته عراق است و بخش نخست آموزشهاى خود را از نژادگرايان حزب بعث گرفته است و به بركت زد و بندهاى خانوادگى، بدون داشتن شايستگى، در «ستاد انقلاب فرهنگى» كه هدف آن تاراندن استادان كارآمد از دانشگاهها بود، به كارپرداخته و در كابينه دوم آقاى على اكبر هاشمى رفسنجانى، با داعيه «مهندسى پزشكى» و يدك كشيدن لقب «دكتر»، بى بهره از علوم انسانى و نا آگاه از زير و بم آموزش و پرورش، بركرسى وزيرى فرهنگ و آموزش عالى نشانده شده است، در مصاحبه ياد گرديده، ماهيت «عرب گرائى» و «بعث زدگى» خود را نشان داد.
گزارشگر روزنامه همشهرى مى پرسد: «اگر سعدى زنده بود، فكر مى كنيد حاضر مى شد با وضعيت فعلى، استاد يكى از دانشگاههاى كشور شود؟» و وزير پاسخ مى دهد: «با روحيات بسيار قوى و انعطاف پذيرى كه از سعدى مى دانيم، خودش را تطبيق مى داد. سعدى شخص با معرفت اهل زندگى و اهل تجربه بود. » و با اين برداشت، به كنايه، به شيخ مصلح الدين سعدى، يكى از درخشان ترين ستاره هاى آسمان ادب ايران، تهمت سازشكارى، رنگ بازى و تن دادن به جدول ارزشهاى حاكم، براى چسبيدن به زندگى زد.
در بخش ديگرى، از اين گفت و شنود رسواگرانه، از وزير فرهنگ درباره شاعر فرزانه ايران زمين، استاد سخن، ابوالقاسم فردوسى، چنين پرسش شده است: «با ملاكهاى شما در اين وزارتخانه، آيا فردوسى مى توانست پست استادى بگيرد؟ » و نامبرده در پاسخ نابخردانهاى كه نشان از بى دانشى و غرض ورزى دارد، چنين مى گويد: «در مقطع زمانى و مكانى كه فردوسى زندگى مى كرد، حتماً اما با معيارهاى امروزى، شك دارم. در ملاكهائى كه ما داريم، مدح گوئى راجع به شاهان پسنديده نيست. چون فردوسى با همه خصوصيات خوبى كه داشته، اين مسئله در كارهايش انعكاس دارد و ممكن است اين مدح گوئى برايش مشكل ايجاد كند.»
اين داعيه تنگ نظرانه كه بزرگ مردى چون ابوالقاسم فردوسى، به سودائى، در مدح كسانى، سيلابه روح بر ورق رانده باشد، سخت بى بنياد است و دور از انصاف كه شاهنامه درخششى در تاريكى اختناق و فرياد رعد آسائى در خلاء ارزشهاى ايرانى است. زمانى كه تركان غزنوى خاندانهاى ايرانى را برانداختند و شعر فروشان دربارى همه آن سياهكاريها را با مديحه سرائى رقم زدند و ديگر گون جلوه دادند، از گرد راه سوارى پديدار شد. بادلى چون آتشفشان و طبعى چون آب روان و ارادهاى چون كوه سترك، او فرياد برآورد:
چنين گفت موبد كه مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادكام
آن خرد هميشه بيدار بدرستى مى دانست هر بينش كه براى رسيدن به رستگارى، از كوره راه بيداد بگذرد، به فرجام، نا رستگار است. و سخن فردوسى، سخن ريكاران دنيا دوست كه خود را به جامه انديشهاى دلپذير مى آرايند و آن را به فساد مى كشند و سود مى جويند، نيست.
حكيم ابوالقاسم فردوسى، به داورى تاريخ ، بيزار از چاپلوسى و مديحه است. رواج دهنده زبان فارسى، پايبند شيعه گرى و دشمن تازى و ترك، بمثابه دو عنصر اشغالگرى است كه پنجه بر گلوى ايران نهاده بودند.
زندگى چنين اسطورهاى كه در گذشته بى آغاز و آينده اى بى فرجام جارى است و حركت انديشه او چون كلافى به بزرگى فلك، كلى واحد و تمام، پرديسى خود سامان و خود پايدار كه بايد بگونه پديدهاى اصلى پيش رو نهاد و از درون سنجيد و اين نه كار هر خس و خاشاك است.
جهان از فروغ چنين انسانهائى روشن است كه جان مايه از راستى و رادى گرفته اند و برغم تلخاميها و فروريزى ارزشها، دست از تلاش و ستاره باران شب زندگى ملى برنداشتهاند.
چونان مشعلى فروزان در ظلمت و ترديد و بزدلى و رنگ بازى.
حكيم ابوالقاسم فردوسى مردى يزدان شناس، هنرمند، دور انديش و عاشق ايران ، در دوستى استوار و در وفادارى پايدار، به درازناى آرزوهاى ملتى كه خود را در او خلاصه مى كند. جان بركفى كه در راه هدف سر از پا نمى شناسد و خويشتن را فداى سود و صلاح ملت مى نمايد. نگاهبان ايران و آرامش بخشاينده همگان.
براستى آيا صداى وزير فرهنگ و آموزش عالى جمهورى اسلامى آنجا كه استادى حكيم ابوالقاسم فردوسى را دچار اشكال مى بيند، صداى وزير كاسه ليس سلطان محمود غزنوى نيست كه قتل او را آرزو مى كرد؟
بى مهرى به شاهنامه و دشمنى با فردوسى، آن پيام خرد و دانش در اين سرزمين، تازگى ندارد. بيش از هزار سال از زندگى تلخ و بزرگوار حكيم مينوسرشت ايران، مى گذرد. در ميان سفله پروريهاى پهنه تاريخ، بى دادى كه براو رفته، بى مانند است.
با گذشت بيش از هزار سال، هنوز جهان شگفت شاهنامه برارباب فضل دربسته و ناشناخته ماندهاست. ولى در اين دوران دراز، شاهنامه زندگى پرشكيب خود را ميان توده مردم نياخاك اهورائى ما ادامه داده است و صداى گرم آن استاد همه زمانها و همه مكانها شنيده مى شود.
بيش از هزار سال است كه فروزه تابناك شاهنامه گستره فرهنگى ميهن را روشنى، شور و اميد بخشيده و فرزندان ايران را ديرينه سال در دشتها و كوهساران، از كناره هاى سرسبز دريا تا بستر گرم اروند خونين، از ستيغ برف آگين بلندى كوههاى قفقاز تا كرانه هاى نيلگون خليج فارس و درياى عمان، همه جا و همه گاه، شاهنامه، اين سرود جاودانه هستى و يگانگى ملى را سرداده اند كه سرچشمه اميد و پايدارى و مايه سربلندى بوده است. و بسبب كليت جهانى و آشكار كردن ژرفترين دردهاى آدمى تا كنون همپاى زمانه آمده و از تطاول جان بدر بردهاست.
بى گمان ستيزه واپس گرايان بركرسى قدرت نشسته با شاهنامه كه نمونه اش ستردن داستانهاى آن از كتابهاى درسى است، ريشه در انديشه آنان نسبت به اين سرزمين كه جولانگاه گرديده و بزرگان ملى ما دارد. ولى نگاهى به شمار روز افزون نوشتارها، كتابها، فصل نامه هاى پژوهشگران، در همين دوران وانفسا، پيرامون حكيم ابوالقاسم فردوسى، داورى مردم را نشان مى دهد كه در سالهاى سياه سلطه بيگانه، شاهنامه را در پستوها و بدور از حيطه گزمه ها، حفظ كردند و سينه به سينه، اين سروده هاى آسمانى را نسلى به نسل ديگر، سپرد تا جائى كه امروز، تنديس شكوهمند آن نماد ايرانى گرى را در جاى جاى اين كهن بوم و بر، برافراشتند.
حال زمانه فضيلت سوز كار را بدانجا كشانيده كه يك روزنامه دولت به اين حريم خرد و رايت آزادى و آزرم و دين دارى، چنين گستاخى روا مى دارد و سخنان زشت و سخره آور مردى تربيت شده بعثيان را كه كلاه كج نهاده و راست نشسته، باز مى گويد !!
راستى را آقاى محمد رضا هاشمى گلپايگانى وزير فرهنگ و آموزش عالى جمهورى اسلامى، شاهنامه، اين شاهنامه تاريخى و هويت ملى و دادنامه انسانى را حتى يكبار ورق زده است و مفهوم «مديحه سرائى» را مى شناسد؟ و آيا جا ندارد به سبب اين بى دانشى، جايگاهى را كه به ناحق اشغال كرده، ترك نمايد؟ و شايسته ترين روش جبران اين بى حرمتى آنستكه به دانشگاه پلى تكنيك باز گردد و در درسى كه داعيه تخصص آن را دارد، مهندسى پزشكى، انجام وظيفه كند و ديگر گرد كارهائى كه از آن آگاهى ندارد، نگردد.
با احترام - پروانه فروهر
آدرس- تهران - خیابان سعدی خیابان هدایت- کوچه شهید مرادزاده- شماره 24
24/04/1374
Saturday, November 17, 2012
از بابک تا فروهرها ; در پیوند با دوازدهمین سالگرد دشنه آجین شدن رهبران حزب ملت ایران - نعمت آزرم
برای پروانه و داريوش فروهر:
هميشگان تاريخ آزادگان
وقتی نخستين دشنه بر قلبت فرود آمد
وقتی كه خون فواره میزد از تنت ای مرد مردی زای!
وقتی كه پروانه ،
آن شيرزن بانو تو را فرياد میزد: "داريوشم ، آی...!"
و خون او هم در اتاق خانه تان با خون جوشان تو میآميخت ،
در پيش چشمان نجيبت آه آن چشمان چه میديدی؟
وقتی كه جلادان چنانتان مُـثله میكردند،
و خون جوشانتان به روی نقشۀ ايران ،
و روی تصوير پدر برروی ديوار اتاق كار تو میريخت؛
ای بابك دوران ، چه میديدی؟
در واپسين باری كه پروانه صدايش با صدای تو به هم آميخت؛
در واپسين دم پيش چشمانت به جز ايران چه میديدی؟
من دستهايم را به سويت میدهم پرواز
می خواهم اندام رشيدت را در آغوشم بگيرم گرم
وز سالهای گمشده با تو حديثی نو كنم آغاز
ناباورانه من نگاهم را به بويت میدهم پرواز
زين سوی درياها و صحراها
می خواهمت خندان ببينم باز
می خواهمت كوشان ببينم باز
چون سالهای سال در هنگامههای رزم و غوغاها!
اما نگاهم در ميان راه ناگه خيره میماند
بر صحنۀ شومی شگفتا در دل بغداد
آميزۀ بغداد و ری باری
بر ماجرای كشتن بابك به فرمان امير تازيان در پيش چشم خلق
در يك هزاره پيش تر آغازههای قرن سوم سال هجری ، سال خورشيدی
و كروفرهای سپاه و پاسداران امير تازيان و ويژه بيشرمانه رفتاری
و غرش آن شير در زنجيرها پيچان
آن رهبر آزادگان رزم آوران داد و بهدينی ،
جان نجيب ميهنم ايران.
بابك امير تازيان را مینكوهد سخت:
"آيين ما بهروزی و شادی
و جان فشانی مان برای بازجُست سرفرازیهای ايران است
آيينتان اما،
تاريك و تلخ و نيستی پيوند؛
و هرچههای آرزوهاتان همانا: كشتن و تاراج و باری حور و غلمان است!"
پروانه میگويد: قزل قلعه...
و تاكسی میايستد، روز ملاقات است
باری فروهر باز زندان است
حاجب اشارت میكند جلاد را تا پيشتر آيد
اما فروهر همچنان گرم سخنرانی ست
در قلب جمعيت
در مدخل باغ بهارستان
رگبار يوزی میگشايد چتری از آتش
برروی سيل راه پيمايان
اما فروهر زير تصوير پدر در راه پيمايی ست
پروانه میخواند سرود تازهاش را گرم
پروانه تا ميدان آزادی روان در جذبۀ خورشيد رويايی ست
*
دژخيم میچرخد به گِرد خود رجزخوانان و با فرياد هر دم ، رو به سوی خلق میگويد:
"آری زبان میبُرّم و گردن هرآن كس را كه جز رای امير ما بينديشد!"
اما فروهر همچنان فرياد میدارد كه: "جان روشن خورشيد در ذات سياهی نيست!
خونم نثار رويش خورشيد آزادی ست
ما را به جز آزادی ميهن از اهریمن رهايی نيست!"
دژخيم اينك دشنه در دستش به بابك میشود نزديك ،
تصوير بابك با فروهر میتند درهم:
و صحنه كم كم میشود تاريك.
*
در گوش جانمهاتفی پيوسته میگويد:
"خونی كه از اندام بابك شد روان در بستر تاريخ ايران همچنان جاری ست!
زهری كز آيين خلافت در رگ فرهنگ ما با خون ما آميخت؛
سمّی ست در انديشه مان ، سمی كه خود، بُنمايۀ دژخيم رفتاری ست
تا خون اين فرهنگ از چركاب آن آيين نپالايد؛
در سرزمين مهر، اين دور شقاوت ، گردشی پيوسته تكراری ست."
*
انبوه جمعيت فراهم آمده در گرد خانه در خيابان هدايت در دل تهران
تقويم روی ميز: روز اول آذر
و يك هزار و سيصد و هفتاد و هفت سال خورشيدی ست ،
ايران عرق میريزد از روحش
از درد انبوهش
تا بشكفد گلبرگهای خون پروانه ،
در بستر رگهای دخترهای ايرانشهر؛
تا بشكفد فر فروهر در بلند قامت نسل جوان با عزم چون كوهش؛
تا موجها توفان شود توفان بروبد هرچه زشتی ، هرچه ناپاكی ست؛
ايران نشسته غرق اندوهش!
پاريس ، دوم آذرماه ١٣٧٧ خورشيدی
_________________
* اين شعر به پايمردی دكتر بهروز برومند در مراسم خاكسپاری فروهرها خوانده شده است
عقاید هر کسی محترم است ؟
این گزاره که هر کسی عقاید اش محترم است منطقی نیست و گفتن اینکه هر کسی عقایدش محترم است اولا باعث شده تا که هر کسی هر عقیده غیرمنطقی را ترویج دهد و حاضر به دفاع از آن نباشد و به علاوه، بهانه ای شده است که افراد بدون آشنایی به یک حیطه تخصصی و عمومی، روایت خود را از موضوع بیان کنند. این مساله بیشتر شامل مکاتب و هواداران جریانات سیاسی و اجتماعی می شود بخصوص در مورد فضای اینترنت به دو گروه اسلامیستها و مذهبیون و سلطنت طلبان.
«عقیده شخصی» چیست؟
افلاطون میان عقیده شخصی یا باور عمومی و دانش تفاوت قایل است. برخلاف «یک به علاوه یک که می شود دو» عقیده شخصی موضوعی است که قضاوت شخصی و عدم قطعیت در آن دخیل است. اما عقیده شخصی شامل طیف وسیعی از سلیقه شخصی تا ابراز نظر غیرقطعی در مواردی تخصصی، فنی، قانونی و یا عمومی نیز می شود. اما بایست بین مورد اول و دوم تمایز ویژه گذاشت.
شما درباره سلایق شخصی نمی توانید بحث بکنید. من هیچ راهی ندارم که به شما ثابت بکنم که بستنی توت فرنگی بهتر از وانیلی است. با این حال گاهی اوقات افراد عقاید نوع دوم را به جای اولی می گیرند و فکر می کنند بدون کوچکترین آگاهی حق دارند هر موضوعی را شامل این مورد بکنند
«معنای عقاید هر کسی محترم است» چیست؟
اگر منظور این است که هیچ کسی حق ندارد مانع فکر کردن یا حرف زدن دیگران بشود، این گزاره درست است ولی نسبتا بدیهی. کسی نمیتواند مانع این گفته شما بشود که بطور مثال زمین گرد نیست و مکعبی شکل است، هر چند که این گزاره مکررا اشتباه بودنش اثبات شده باشد. اما اگر منظور این باشد که حرف شما می بایست به عنوان یک روایت از «واقعیت» مورد بررسی قرار بگیرد، کاملا واضح است که این گزاره نادرست است. این موضوعی است که به کرات درباره اش مبهم گویی می شود. در حیطه دومی که در بالا تمایزش با سلیقه شخصی بیان شد تنها حق بیان مطالبی را دارید که توان دفاع منطقی از آن ها را داشته باشید.
چرا شما تنها حق بیان مطالبی را دارید که توان دفاع منطقی از آن ها را داشته باشید؟
چنانچه بیان شد موضوع احترام گذاشتن به عقاید یک مفهوم کلی و مبهم است. نخستین رفع ابهام از این موضوع بایست شامل این مساله شود که آیا این احترام صرفا برای آزادی در بیان هست یا شامل اجرایی شدن آن نیز می گردد؟
چنانچه مساله به بحث آزادی بیان مرتبط گردد بایست حدود آن نیز مشخص گردد طبعا آزادی برخلاف تصور عمومی بی قید و بند و حصر نیست با یک مثال مساله روشن تر مشخص می گردد فرض کنید فردی باور به اذیت جنسی کودکان داشته یا قائل به ریختن خون انسانها به دلیل عقیده ای خلاف عقایدش باشد. بطور مثال مسلمانی معتقد به کشتار غیرمسلمانان باشد، آیا احترام به بیان آزادانه عقاید شامل این افراد نیز می شود که بتوانند آزادانه عقایشان را بازگو کنند؟ شاید در نگاه افراطی عده ای معتقد به این آزادی بی حد و حصر باشند و منطق نیز حکم میکند که تا کسی دست به عملی نزده است مجرم شناخته نشود. اما طبعا این آزادی بدون حصر مشمول اجرایی کردن آن نمی توان کرد. بخصوص عقایدی که اجرایی شدن انها سبب اختلال و سلب آزادیهای فردی و اجتماعی سایرین گردد. در غیر اینصورت خود آزادی و حتی حقوق شهروندی و مبانی لیبرالیسم در معرض خطر قرار می گیرد و احترام به عقاید سایرین بی معنی و مخل امنیت جامعه و آزادیهای سایرین هست بنابراین در این تعریف، احترام به هر عقیدهای بیمعنی است. این تعریف از این جهت ارائه میشود که در واقع عقیده داشتن به چیزی هم میتواند باورمندی به یک رفتار باشد و هم میتواند باورمندی به یک مفهوم صرفا نظری باشد که در رفتار بیاثر است. اگر یک عقیده به معنی باورمندی به یک رفتار باشد و آن رفتار ناقض آزادیهای فردی یا اجتماعی دیگران باشد، آنگاه نمیتوان به آن عقیده احترام گذاشت. بطور کلی در سطح عمومی و باور عمومی شما قائل به بیان ازادانه حرف و سخن خود هستید اما برای اجرایی کردن آن نیازمند دفاع منطقی از آن می باشید. استدلال نه تنها مانع عملی شدن باورهای غلط و جلوگیری از فجایع انسانی می شود بلکه سبب بالا رفتن آگاهی عمومی نیز می گردد. بنابرین با بیان این مفهوم مبهم که «عقاید هر کسی محترم است» به سلب مسئولیت از استدلال و دفاع منطقی و سفسطه و سعی در اجرایی کردن یک باور غلط نباشید!
صمد سین
Thursday, November 15, 2012
لات پروری در استخدام مذهب
زیربنای رفتار، کنشها و تعاملات و منبع تفکرات بشر از نوعی غریزه که از خواهش برای خود سرچشمه می گیرد که خود این غریزه ناشیی از نیاز هست. حتی گاهی افعالی مثل خوردن که برای رفع گرسنگی است و بطور مثال خوردن یک تنقلات که نه از سر رفع گرسنگی بلکه از روی نیاز به لذت بردن سرچشمه می گیرد. اما انسان موجودی اجتماعی نام گرفت چون برای رفع برخی از نیازها، بایست نیازی دیگر را بنام تعامل و همکاری را رفع می کرد تا نهایت تلاش خود را برای بدست آوردن چیزی کسب کند و به
مرور احساسات دیگری از جمله ایثار،
میهن پرستی و ازدواج و دوستی و ... نیز برای رفع این نیازها بوجود آمد و در
واقع انسان نخستین موجودی کاملا دیکتاتور بود که حاضر نبود خواستی را
بصورت مشترک با انسانی دیگر تقسیم کند.
اما این خوی انسانی تابحال بصورت کامل معدوم نشده و هر زمان به شکلی دیگر نمایان شده است از جمله استخدام گروهی یا طبقه ای برای زیاده خواهی خود و سرکوب خواسته های دیگران و گاهی ایدئولوژی چنین نقشی را ایفا کرده و گاه هر دو مشترکا یعنی هم ایدئولوژی و هم گروهی خاص باهم در جهت سرکوب خواسته های گروهی و رفع نیازی گروهی دیگر وارد عمل شده اند که بدترین نوع دیکتاتوری است.
شاید برای بسیاری این سوال پیش آید یا آمده باشد که چگونه در مذاهبی که در ادعا دنبال کمال طلبی و سعادت انسانی هستند و ناهی از مردم ازاری و عدم احترام به حقوق دیگران چگونه در بطن خود چاقوکشها، تروریستها و گردنکشان را پرورش می دهند ولی در بحث عامدانه از نمونه آوری از مذهب یا مسلک یا دینی خاص پرهیز میکنم تا مسیر به نقد دینی خاص یا مذهبی خاص منحرف نگردد و کلیت ایدئولوژی های مذهبی مد نظر هست. دلیل این امر شاید همزیستی کامل استبداد و زیاده خواهی و مذهب باشد. مذهب برای استیلای خود در جامعه نیاز به مستبدانی خون ریز بوده و مستبدان نیز برای استیلای قدرت خود نیاز به مذهب و گردنکشان. در جامعه مذهب زده و استبدادپرور ما این مساله بغرنج تر هست. قهرمانان ما سالهاست که آدمیان پرزوری هستند که دیگران را مغلوب و مقهور خویش سازند. فردین ها(بهروز وثوقی ها) و ... بیشتر از بطور مثال دهخداها و شعبان بی مخ ها بیشتر از هر کس در این سرزمین نقش آفریده اند، خود حاکمیت در بازافرینی نقش این عده در تبلیغات خود نقشی اساسی بازی کرده اند در رژیم گذشته فیلمهایی را زنجیر بدستانی و چاقوکشانی مولاپرست را شاهد بودیم که با مفاهیمی عجیبی مانند غیرت و ناموس پیوند خورده بودند و در ستایش لاتهای بامرام و لوتی صفتی بعبارتی و در فیلمهای اخیر نیز باز همان شخصیتها ولی حرف شنو از آخوند محلی که گوش به فرمان اوست، اینها ناشی از بدسلیقگی نیست بلکه ناشی از فرهنگی است که برامده از جامعه ماست و این لاتهای مذهبی و ان لاتهای بامرام از این فرهنگ استبدادزده برخاسته اند و حاکمیت بخاطر این سلیقه عمومی به نفع خود مشغول بازافرینی این نوع تبلیغات و ساختن چنین افرادی برای سیاه لشکران خود است.
دستور ترور از جانب منصور ارضی یا فحاشی های حدادیان نیز گونه دیگری از این فرهنگ هست و تقارن مذهب با لات پروری و عربده کشی. جایگاهی که این عده در حکومت ایدئولوژیکی و مذهبی ایران بدست آورده اند نیز حیرت آور نباید باشد! دستورهای قتلی که از منابر و مراجع صادر و ساطع می شود نیز برای اجرا نیازمند لات و گردنکشی است. دستور قتل سلمان رشدی و شاهین نجفی را فراموش نکنیم که مذهب چه کسانی را برای استخدام قاتل نیاز دارد! منصور ارضی و حکم دادگاه وی نمونه اندکی از دستورات مذهبی و دفاع مذهب و ایدئولوژی از ایشان است.
اما این خوی انسانی تابحال بصورت کامل معدوم نشده و هر زمان به شکلی دیگر نمایان شده است از جمله استخدام گروهی یا طبقه ای برای زیاده خواهی خود و سرکوب خواسته های دیگران و گاهی ایدئولوژی چنین نقشی را ایفا کرده و گاه هر دو مشترکا یعنی هم ایدئولوژی و هم گروهی خاص باهم در جهت سرکوب خواسته های گروهی و رفع نیازی گروهی دیگر وارد عمل شده اند که بدترین نوع دیکتاتوری است.
شاید برای بسیاری این سوال پیش آید یا آمده باشد که چگونه در مذاهبی که در ادعا دنبال کمال طلبی و سعادت انسانی هستند و ناهی از مردم ازاری و عدم احترام به حقوق دیگران چگونه در بطن خود چاقوکشها، تروریستها و گردنکشان را پرورش می دهند ولی در بحث عامدانه از نمونه آوری از مذهب یا مسلک یا دینی خاص پرهیز میکنم تا مسیر به نقد دینی خاص یا مذهبی خاص منحرف نگردد و کلیت ایدئولوژی های مذهبی مد نظر هست. دلیل این امر شاید همزیستی کامل استبداد و زیاده خواهی و مذهب باشد. مذهب برای استیلای خود در جامعه نیاز به مستبدانی خون ریز بوده و مستبدان نیز برای استیلای قدرت خود نیاز به مذهب و گردنکشان. در جامعه مذهب زده و استبدادپرور ما این مساله بغرنج تر هست. قهرمانان ما سالهاست که آدمیان پرزوری هستند که دیگران را مغلوب و مقهور خویش سازند. فردین ها(بهروز وثوقی ها) و ... بیشتر از بطور مثال دهخداها و شعبان بی مخ ها بیشتر از هر کس در این سرزمین نقش آفریده اند، خود حاکمیت در بازافرینی نقش این عده در تبلیغات خود نقشی اساسی بازی کرده اند در رژیم گذشته فیلمهایی را زنجیر بدستانی و چاقوکشانی مولاپرست را شاهد بودیم که با مفاهیمی عجیبی مانند غیرت و ناموس پیوند خورده بودند و در ستایش لاتهای بامرام و لوتی صفتی بعبارتی و در فیلمهای اخیر نیز باز همان شخصیتها ولی حرف شنو از آخوند محلی که گوش به فرمان اوست، اینها ناشی از بدسلیقگی نیست بلکه ناشی از فرهنگی است که برامده از جامعه ماست و این لاتهای مذهبی و ان لاتهای بامرام از این فرهنگ استبدادزده برخاسته اند و حاکمیت بخاطر این سلیقه عمومی به نفع خود مشغول بازافرینی این نوع تبلیغات و ساختن چنین افرادی برای سیاه لشکران خود است.
دستور ترور از جانب منصور ارضی یا فحاشی های حدادیان نیز گونه دیگری از این فرهنگ هست و تقارن مذهب با لات پروری و عربده کشی. جایگاهی که این عده در حکومت ایدئولوژیکی و مذهبی ایران بدست آورده اند نیز حیرت آور نباید باشد! دستورهای قتلی که از منابر و مراجع صادر و ساطع می شود نیز برای اجرا نیازمند لات و گردنکشی است. دستور قتل سلمان رشدی و شاهین نجفی را فراموش نکنیم که مذهب چه کسانی را برای استخدام قاتل نیاز دارد! منصور ارضی و حکم دادگاه وی نمونه اندکی از دستورات مذهبی و دفاع مذهب و ایدئولوژی از ایشان است.
صمد سین
Subscribe to:
Posts (Atom)