سیمین بهبهانی
تختی سحر شد برخیز ! صبح از کران سر بر زد
باز این فلک می چرخد ، باز این زمین می لرزد
در سکر روًیا راهی ، تا گور تو طی کردم
بر خوابگاهت دستم ، انگشت غم بر در زد
برخیز و این مردم را راهی به کارستان کن
وقت سفر شد آنک خورشید غمگین سر زد
از اشک و از همدردی یک کاروان در پی کن
فرش و گلیم و چادر چیزی اگر می ارزد
ـ من ، خفته ی سی ساله؟ سنگم بسی سنگین است
بر جای مغزم اینک ماری سیه چنبر زد
آیا به یادم داری؟ آن روز؟ آری ، آری
روزی که مهرت مهری بر صفحه ی دفتر زد
می رفتی و دنبالت یک کاروان همدردی
مرغ دعا از لب ها ، تا آسمان ها پر زد
دستان مرد از یاری ، جوینده در همیان زد
زن آتش بیزاری ، در طوق و انگشتر زد
بر درد ها درمان ها ، از سوی یاران آمد
بر زخم ها مرهم ها ، دستان یاریگر زد...
ای خفته سی ساله ، برخاستن نتوانی
باید دم از این معنا ، با تختی دیگر زد
ای تختیان بر خیزید ، با روح تختی همدل
وقتی هزاران کودک ، بر خون خود پرپر زد...
No comments:
Post a Comment