ایران نوین

Thursday, March 13, 2014

خاطره شادروان سعید نفیسی از کتاب نویسی برای رضا شاه




 یک روزشادروان رهنما  قصه ی زیر را که از سعید نفیسی  شنیده بود، از زبان او،  برای ما نقل کرد :
((  روزی تیمور تاش مرا ( سعید نفیسی را )  به دربار احضار کردو گفت اعلیحضرت امر فرموده اند کتابی در بارۀ دوران سلطنت و شرح حال ایشان تهیه شود. تو چون نویسنده هستی این کتاب را تهیه بکن. البته اعلیحضرت خودشان نیز بتو کمک خواهند فرمود و تو هر چند وقت یکبار  حضور ایشان شرفیاب خواهی شد و ایشان خاطراتی که از زندگانی ی خودشان دارند برایت تعریف  خواهند فرمود و تو یادداشت خواهی کرد. هم کتابی خواهی نوشت که همه خواهند خواند و هم به شاه نزدیک خواهی شد.
وقتی تیمور تاش این حرف را زد من خیلی خوشحال شدم و قبول کردم و چند روز بعد هم دیدم از دربار تلفن کردند که اعلیحضرت شما را احضار فرموده اند. با خوشحالی به دربار رفتم و در حالیکه قلم و کاغذی در دست داشتم وارد اتاق شاه شدم. تعظیمی کردم و برجای خود ایستادم.
رضا شاه تا مرا دید گفت :  "ها آمدی"
تعظیم دیگری کردم و گفتم : " بله قربان"
پرسید :  " چه میخواهی "
عرض کردم  :
" وزیر دربار امر اعلیحضرت را ابلاغ کرده. گویا مقرر فرموده اند کتابی راجع به زندگانی ی اعلیحضرت همایونی  بنویسم "
رضا شاه گفت :
" خوب  برو   یک فصلش را بنویس و وردار بیار تا بخوانم"
من هم عرض کردم :  "چشم قربان"
او هم مرا مرخص کرد.
اما وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم به عجب بدبختی ئی دچار شده ام زیرا قرار ما با تیمورتاش این نبود. قرار بود شاه شرح حال خودش را تعریف کند و من یادداشت بردارم. دیدم هنوز هیچی نگفته میگه برو یک فصلش را بنویس و وردار بیار. حرف ِ آدم به این قلدری را هم که نمیشود زمین زد و چیزی ننوشت. از طرفی نمیدانستم چه بنویسم و از کجا شروع کنم و با خود میگفتم اگر شاه مرتب من را به دربار بخواند و شرح حال خودش را بگوید ومن یادداشت بردارم تازه ممکن است بعداً بگوید که تو فلان مطلب را که من گفته بودم یا ننوشته ای و یا عوضی نوشته ای که در این صورت باید فحش و یا احیانا کتک میخوردم و یا سر از زندان در میآوردم. هرچه فکر کردم دیدم هر طور شده باید یک جوری خودم را از این مخمصه نجات بدهم. به همین علت بفکرم رسید که بطور کلی از دوران سلطنت شاه مطالبی بنویسم و از خدمات چشم گیری که او کرده با آب و تاب و لغات نادره تعریف و تمجید بکنم وبالاخره همین کار را کردم و فصلی پُر از لغات و عبارات ِ مُطنطن از قبیل " شاه خورشید کلاه "  و " آستان ملائک پاسبان " و نیز واژه هائی سَره همچون آخشیج و غیره نوشتم و آنگاه از دربار اجازه ی شرفیابی خواستم تا آنرا به نظرِ شاه برسانم .
وقتی شرفیاب شدم رضاشاه با گشاده روئی گفت :
"ها. نوشتی؟"
تعظیمی کردم و گفتم :" بله قربان "
و در کمال احترام آنچه را که نوشته بودم جلو ِ شاه روی میز کار او گذاشتم. خودم سپس عقب رفتم و در وسط اتاق ایستادم .
رضا شاه مشغول خواندن شدو من اورا نگاه میکردم. تا  دو سه خط ِ اول را خواند دیدم قیافه اش درهم شد و از من پرسید :
" این لغت یعنی چه ؟"
معنای آنرا عرض کردم. دو سه خط دیگر خواند. این بار با تندی گفت :
" آخشیج یعنی چه  ؟ "
باز توضیح دادم. هنوز صفحه تمام نشده بود که به عبارت " شاه خورشید کلاه و آستان ملائک پاسبان " رسید و در حالیکه از خشم سرخ شده بود گفت :
"این دیگه  چی یه؟ "
من تا خواستم توضیح بدهم دیدم ناگهان نعره زد که :
" زن قحبه تو میخواهی منو گول بزنی تو میخواهی  بگی که من بیسوادم و تو با سوادی!  اما منِ ِ بی سواد چوب تو کونه هرچی آدم با سواد مثل تو می کنم. یال لا گورت گم کن از اینجا برو بیرون "
چون دیدم زن قحبه گویان دارد بطرف من میاید بی اختیار بسمت ِ َدر ِ اتاق دویدم و به سرعت از راهرو خودرا به میان با غ افکندم. بعد ازآ ن روز، دیگر از دربار برای نوشتن شرح حال سراغ من نیامدند  ))
   
.

1 comment:

Anonymous said...

دوست گرامی لطفا این مزخرفات و خزغبلاتی که معلوم نیست از کجا سر هم شده رو از روی سایتتو بردارین.واقعا خجالت داره انتصاب چنین اراجیفی به استاد سعید نفیسی.