بیژن دادگری یکی دیگر از عاشقان ایران و فرهنگ
پربارش در تبعید درگذشت. بیژن در ۱۷ سالگی برای ادامه تحصیل مستقیمن از
آبادان زادگاهش به فرانکفورت آلمان آمد و از آنجا برای دریافت دیپلم به شهر
زاربروکن آلمان رفت، و سپس برای همیشه مقیم کلن شد. فعالیت سیاسی خود را با جبهه
ملی سوم آغاز کرد و هنگام دانشجویی به عضویت کنفدراسیون دانشجویان ایران درآمد.
بیژن دادگری همواره خاطرات دوران مبارزات ضد استبدادی را برای دوستانش بخصوص جوان
ترها بازگو می کرد و هشدار میداد که از اشتباهاتی که نسل ما انجام داد، و بعضن
همچنان هم بدانها مفتخر است پرهیز کنید.
بیژن از تسخیر سفارت شاهنشاهی ایران در بن تعریف
می کرد و می گفت وقتی از دیوار سفارت بالا رفتیم و وارد حیاط سفارت شدیم سفیر به
پیشواز ما آمد! اول با خود گفتیم به ما حمله لفظی خواهد کرد. اما در کمال تعجب
گفت: فرزندانم دیر آمدید! بیژن می گفت وقتی سفیر تعجب ما را دید ادامه داد: این
رژیم چندی است سقوط کرده! زمانی که شاهنشاه اعلام حزب رستاخیز کردند این رژیم فرو
ریخت و شما تازه آمدید که سفارتش را بگیرید.
از دیگر خاطرات جالب بیژن همکاری و عضویتش در
جبهه ملی سوم بود، جایی که با ابوالحسن بنی صدر ، رضا شاه حسینی، حسین شاه اویسی،
مجید بهبهانی، حسین بهروز، حسین رضازادگان و ... فعالیت داشتند. از این که بنی صدر
از موهای بلند او شکوه می کرد و می گفت آقا بیژن این موها جلف است تعریف می کرد. به
گفته بیژن، داستان اشعه مو سر زنان نه ساخته و پرداخته سلطنت طلبان(بقول مریدان
آقای بنی صدر) بلکه حقیقتی است که از زبان "سید" خارج شده بود و حتا نام
شاهدانی که در جلسه سخنرانی او در شهر بوخوم آلمان حضورداشتند را به خوبی به یاد
داشت.
از پایان همکاریشان با "سید" میگفت که
روزی پاکتِ حاوی خبر نامه جبهه ملی که در پاریس منتشر می شد به کلن می رسد تا باز پخش
شود. این زمان مقارن با آغاز خیزش آزادی خواهانه ملت ایران است و هنوز رنگ و بوی
مذهبی نگرفته بود. زمانی که پاکت را باز می کنند، می بینند که در صفحه اول خبرنامه
نوشته شده : به نام خدا. بیژن که همیشه طنز مخصوص خود را داشت می گوید مگر تا حالا
به نام "عمر" نشریه را منتشر می کردیم!! همین انحراف "سید" از
آرمانهای ملی و بازگشتش به اصل خویش باعث توقف فعالیت جبهه ملی سوم می شود. این
شماره خبرنامه را اما یکی از بستگان صادق طباطبایی برای آخرین بار پخش می کند.
بیژن از دگرگشت فعالین سیاسی- دانشجویی در دوران
انقلاب می گفت که چگونه یکباره زاهد و مسلمان شدند. می گفت روزی برای دیدار از
دوستان و همرزمان قدیمی به زاربروکن رفته بودم. دم غروب گفتم من میرم نوشیدنی
بخرم، شما چه می نوشید؟ پاسخ داده بودند: آقا بیژن ما چیزی نمینوشیم. بیژن گفته
بود خب پس من میرم چند تا آبجو برای خودم میخرم و میارم. گفته بودند: نه نمیشه آقا
بیژن! دیگه اون دوران گذشته! دیگه امام دارند می آیند و...! بیژن هم حواله ای
جانانه که معرف حضوردوستان است نثارشان میکند و شبانه به کلن برمی گردد.
او از سفر دسته جمعی فعالان سیاسی با هواپیمایی
که زنده یاد دکتر سنجابی برایشان فرستاده می گفت. در این سفر نیروهای ملی چون بیژن
دادگری، فرشید یاسایی و.... در کنار فعالان انجمن های اسلامی و نیروهای چپ
به ایران پرواز می کنند. افراد انجمن اسلامی برنامه ریزی می کنند به محض اینکه
هواپیما به زمین نشست پیاده شده و نماز جماعت بخوانند. اما تا در هواپیما باز می
شود، فعالین ملی با خواندن سرود ای ایران ای مرز پرگهر دوان دوان از هواپیما خارج
می شوند و نقشه یاران بنی صدر و قطب زاده و صادق طباطبایی نقش بر آب می شود.
اما این سفر کردگان یکی یکی سرخورده و پریشان
ایران را ترک می کنند و اینبار دوران جدید مبارزه آغاز می شود.
اعلام تاسیس نهضت مقامت ملی از سوی زنده یاد دکتر
بختیار نوعی دودستگی بین فعالین جبهه ملی پدیدار می کند. در جریان اولین کنگره
جبهه ملی اروپا در آلمان پس از سیطره ملایان بر کشور، عده ای به دکتر بختیار می
پیوندند و عده ای با جبهه ملی می مانند. در این کنگره بیژن دادگری به عنوان
یکی از اعضای هئیت اجرایی جبهه ملی اروپا انتخاب میشود و مبارزه ادامه پیدا می
کند.
اما این همکاری با دکتر بختیار جذابیت های مالی
هم برای بعضی دوستان دارد، اگرچه بگفته یاران نزدیک وهمراهان واقعی دکتر بختیار،
آن زنده یاد پیش از جان باختن دچار مشکلات عدیده مالی بوده واز پس هزینه های روزانه اش هم بر
نمی آمده است. بیژن از دوست و همرزمی مقیم اتریش می گفت که چگونه با پیوستن به
نهضت مقاومت ملی به هالاف و هلوفی رسیده بود. بیژن می گفت وقتی دوستی از راه دور
می آمد، او را از ایستگاه راه آهن بر می داشتیم و در خانه یکی از دوستان رحل اقامت
می گزید و ساده ترین و ارزان ترین غذا هم ماکارونی بود. می گفت، وقتی این دوست گفت
که عازم کلن است، گفتم میام ایستگاه دنبالت.
گفته بود نه مرسی، من با هواپیما میام.
گفته بود خب میام
فرودگاه دنبالت!
شنیده بود نه من با
تاکسی میام
خب پس نهار را بیا
اینجا، آدرس رو که بلدی
نه، من نها رو تو رستوران می خورم
خب بعد از نهار مثل همیشه بیا پیش ما، کلبه ای
هست
ممنون، میرم هتل
خب اینجا تو نویه مارکت برات هتل رزرو کنم؟
نه بیژن جان، من فقط هتل ۵
ستاره می روم!
از اینجا بود که بین دوستان ملی و همراهان مبارزه
با حکومت کودتا دودستگی ایجاد شد و باقی ماند.
پس از درگذشت زنده یاد دکتر سنجابی،بیژن و
دوستانش برای او مراسم یادبودی در هتل شرایتون شهر کلن برگزار می کنند. در این مراسم
دکتر علی راسخ افشار که مدت کوتاهی مسئول تشکیلات تهران جبهه ملی ایران بوده، در
شرایطی که زنده یادان صدیقی، بختیار و فروهر و .. در قید حیات بودند، اعلام می کند
که من ازین پس جانشین دکتر مصدق هستم.(خسرو خان سیف که در آن زمان در سفر بوده و
در این مراسم حضور داشته از این سخنان به تاج گذاری تعبیر می کند). چنین رویکرد و
رفتارهای مشابهی باعث خلل در فعالیت های جبهه ملی در اروپا به عنوان یک سازمان
منسجم سیاسی می شود.
در سال ۲۰۰۴ با کوشش فرشید
یاسایی، بیژن دادگری و بیات جبهه ملی ایران ـ آلمان دوباره به حرکت در میآید تا
ازین طریق یک سازمان واحد جبهه ملی در خارج از کشور راه اندازی شود و مبارزات
نیروهای ملی همچنان ادامه پیدا کند. این سازمان به سرعت و با جذب جوانان تازه نفس
رشد می کند، سمینارهایی برای تشکیل کنگره جبهه ملی ایران در خارج از کشور برگزار
می شود. اما بخاطر کارشکنی ها و زیاده خواهی های راسخ افشار و دوستانش از یک سو،
اختلافات اعضای جبهه ملی در آمریکا از سوی دیگر ماجرا به تشکیل جببه ملی ایران-
اروپا منجر میشود.
بیژن دادگری بسیار اهل مطالعه بود. تمام اخبار
ایران، آلمان و در حد توان اکثر کتاب های تاریخی و سیاسی را می خواند. در آغاز
جلسات دوهفتگی جبهه ملی ایران-آلمان ، وقتی گردانده ادواری جلسات جلسه را آغاز می
کرد، اولین پرسشش این بود که تاره چه خبر؟ ناخوآگاه، تمام نگاهها به بیژن دوخته
میشد و او هم با حرارت فراوان اخبار مربوط به ایران را که خوانده بود و یا از
رادیو شنیده بود تحلیل و برای دیگران بازگو می کرد.
وقتی در سال ۲۰۰۷
کنگره جبهه ملی ایران- اروپا با موفقیت و در حضور خبرنگاران مختلف برگزار می شود،بیژن
در کافه اش- کافه لیبرسو- که پاتوق ایرانیان فرهنگی و سیاسی در شهر کلن بود،مهمانی
مفصلی بخاطر حضور جوانان در شورای عالی جبهه ملی برگزار می کند و اعلام بازنشستگی
سیاسی می کند،که با مخالفت جوانان روبرو می شود.
اما این کنگره نه تنها آغاز پایان جبهه ملی
ایران- اروپا بود، بلکه به از هم پاشیدگی جبهه ملی ایران- آلمان هم انجامید. دستان ناپیدای
جمهوری اسلامی از یک سو، قدرت طلبی متوهمانه کمونیستهای ملی نما از سوی دیگر این
سازمان آینده دار را به محفلی ۴،۵ نفره و یک وبسایت نابارور تبدیل کرد،
جوانان را سرخورده و بزرگتر ها را خانه نشین کرد.
همین خرابکاران از
یک سو، و کسانی که بیژن آنها را مهاجران تاشکند و باکو می خواند و بسیار نسبت به
آنها بدبین بود تلاش کردند تا بیژن را که عاشق ایران و استقلالش بود متهم کنند که
کافه اش «لانه جاسوسی» شده و از سیاست های اتمی جمهوری اسلامی دفاع می کند. آنها
دفاع بیژن از منافع ملی و استقلال ایران با شعارهای عوامانه و غرض ورزانه پاسخ
میدادند و از انگ زدن که سنت توده ای ها است بر علیه او دریغ نکردند.
بیژن مهمان نوازی را یکی از ارکان فرهنگ اصیل
ایرانی می دانست. می گفت اگر منفور ترین افراد جامعه ایران چون اشرف پهلوی و هاشمی
رفسنجانی هم پا به کافه من بگذارند، موظفم به عنوان یک ایرانی از آنان پذیرایی کنم،
چیزی که در فرهنگ ضد ایرانی مورد اقبال توده ای ها وفداییان خلق جایی برای آن وجود
ندارد.
بیژن در سال ۲۰۱۰
مبتلا به سرطان شد و توانست بر او غلبه کند. در آن ایام جنبش آزادی خواهانه ملت
ایران جامه سبز بر تن کرده بود و بیژن بسیار به آینده مبارزات مدنی نسل جوان باور
داشت. اما توان بدنی اش اجازه فعالیت میدانی به او نمیداد.
بار دیگر سرطان به سراغ بیژن می آید و اینبار در
ژانویه ای که گذشت بر بیژنِ مبارز و خستگی ناپذیر غلبه می کند و او درحالی که گوش
به اخبار رادیویی فارسی زبان داشته، چشم از جهان فر می بندد.
اما با درگذشت "عاشق ایران خانوم" عده
ای که می گفتند بیژن لانه جاسوسی دارد، پای آگهی های تسلیتش را امضاء کردند، با
تصمیم خانواده محترم، اصیل و ملی اش در برگزاری مراسم مذهبی خاکسپاری او مخالفت و
تهدید کردند مراسم را تحریم خواهند کرد. همان دشنام دهندگان در مراسم خاک سپاری
او حاضر شدند تا بگویند همه جا هستند!
در مراسم باشکوه خاک سپاری بیژن، سد ها تن از
هموطنان سیاسی وفرهنگی،دوستان ایرانی و آلمانی بیژن حضور پیدا کردند و یادش را
گرامی داشتند. در این مراسم مهدی خانبابا تهرانی- دوست دیرینه بیژن- سخن گفت که ای
کاش نمی گفت. مقایسه بیژن با امام اول شیعیان و این که بیژن شبانگاه به مستمدان
کمک می کرد و او را آقای تهرانی خطاب می کرده، برای دوستان بیژن شوکه کننده بود.
بیژن دستی گشاده داشت و در حد توان خود به هر کس که می توانست کمک می کرد، حتا اگر
مقروض بود و از پس مخارج کافه لیبرسو اش بر نمی آمد. ولی از مبارزات بیژن نگفتن،
از خلق و خوی آبادونی و خونگرمی اش نگفتن و فقط از یاری رسانی شبانه او به جوانی
مستمند گفتن، شاید فقط از مهدی خانبابا تهرانی بر می آمد که بیژن سوای مسایل سیاسی
او را بسیار دوست می داشت. البته در زمان درگذشت زنده یاد دکتر هوشنگ کشاورز صدر،
ایشان سعی بلیغ کردند که او را به حزب توده بچسبانند که نمی چسبید. مسعود بهنود
سخنران دیگر بود که اگر چه سابقه دوستی اش با بیژن به اندازه اولی نبود، ولی میشد
حرفش را شنید و لب نگزید. نوشته بهنود در مورد بیژن در صفحه فیس بوکش به مراتب قوی تر بود از
آنچه که در روز خاکسپاری بیژن گفت.
در مراسمی هم شب بعد از خاک سپاری او برگزار می
شود، غیر از شعر زیبایی که یکی از یاران بیژن - احمد عبدلی- در
رسای بیژن می گوید، از مبارزات سیاسی او و اعتقادش به راه مصدق حرفی زده نمیشود،
برعکس یکی از همان افراد چند زیستی از کشش سکسی نسلشان می گوید که بسیار سکس داشتم،
سکس داشتی، سکس داشت؛ سکس داشتیم، سکس داشتید، سکس داشتند! کاش آن سکس کردن هایِ
ادعایی درمانی بود بر دپرسیون و خرابکاری های بی انتهایشان!
اما نمی توانم این نوشته را به پایان برسانم،
بدون اینکه از بانو اختر قاسمی یادی کنم و درود و سپاسی تقدیمشان کنم. بانو
قاسمی در مصاحبه ای که با
آقای چالنگی داشتند، تنها دوستی بودند که از زندگی
سیاسی بیژن، از عضویتش در جبهه ملی و دلبستگی عمیقش به زنده یاد دکتر مصدق سخن گفتند.
همچنین نمی توانم این نوشتار را به پایان ببرم،
بدون اینکه از وبلاگ ایران نوین و تلفن شبانه و خشم آلود
بیژن در مورد نامی که برای وبلاگم برگزیده بودم چیزی بنویسم.
دو سه روز بعد اینکه این وبلاگ را راه اندازی
کردم و چنین نامی برایش برگزیدم، بیژن شبانگاه و خشمگینامه به من تلفن زد.
به، صبح بخیر بیژن
جان!
این چه کاریه کردی؟ این اسم چیه، اسم اون
حرومزاده تو صفحه جبهه ملی چیکار می کنه؟
کدوم صفحه جبهه ملی؟ کدوم حرومزاده؟
این ایرانِ نوین رو میگم! اسم ِ این حزبِ فرمایشی
ِ آریامهری را که روی صفحه گذاشتی! اون ن.ز. حرومزاده رو می گم! آخر شبی کاری می کنی
که مستی از سر آدم بپره ....
و
و فردا ساعت هفت بعد از ظهر به بیژن تلفن کردم؛
پس از پایان اخبار رادیو بی بی سی، زمانی که وارد کافه میشد تا بر کار و کسبش
نظارتی کند و طبق معمول پذیرای دوستان باشد و بچه اصیل آبادون هم که بدون ویسکی
نمی تونه شب را به آخر برساند...
پرسیدم جریان چی بود، شما که اهل کامپیوتر و
اینترنت نیستی! من صفحه ای برای جبهه ملی باز نکردم، داستان چی بود؟
گفت بیات زاده زنگ زده بود که تو چنین صفحه ای با
چنین نامی برای جبهه درست کردی! و اسم اون حرومزاده را هم گذاشتی!
برایش توضیح دادم که این صفحه ربطی به جبهه ملی
ندارد. صفحه شخصی است و اختیار دارم که هر نامی برایش بگذارم و به هر سامانه ای که
می خوام لینک دهم و ...
آرام شد، کمی سر به سر هم گذاشتیم و خداحافظی
کردیم.
یادش گرامی
نیما ناصرآبادی
بهمن ۱۳۹۳ خورشیدی