حدود دويست سال پيش در عهد روشنگري، منتسكيو، نويسنده و فيلسوف فرانسوي، با لحني طنزآميز و پركنايه كه در سراسر نامههاي ايراني او جلوه دارد، پرسشي تفكربرانگيز در دهان از حيرت بازماندهي پاريسيهاي كنجكاوي گذاشت كه دربارهي شكل غريب و قصههاي حرمسراي دو مسافر ايراني - ريكا و ازبك- از روي تعجب و فضولي پچ و پچ ميكردند و با هيجان تمام ميپرسيدند: "چگونه ميتوان ايراني بود؟"البته پاريسيهاي بيخيال وقتي كتاب منتسكيو را كنار نهادند كنجكاوي خود را هم كه درين مورد شايد خيالي بود از خاطر بردند و منتسكيو هم در ميان هزار و يك پرسش بيپاسخ كه دربارهي نابسامانيهاي زمانهي خويش داشت اين پرسش را ديگر فراموش كرد. اما من از وقتي هم چون يك دانشآموز در درس ادبيات فرانسه با اين پرسش آشنا شدم اغلب آن را مثل يك نشانهي استفهام پيش نظر داشتهام و بارها دربارهي آن انديشه كردهام.
بدون شك خون و نژاد درين مورد عامل اساسي نيست چرا كه از دوران هخامنشي تا امروز آن قدر اقوام مختلف
پارسي و سكايي و توراني و يوناني و عرب و تاتار در اين سرزمين به هم آميختهاند كه تصور خون و نژاد خالص
كودكانه است و با اين همه نسلهايي كه از برخورد اين اقوام در اين سرزمين به وجود آمدهاند همواره در ايران و
براي ايران زيستهاند و اگر از يك نژاد خالص هم ميبودند بيشتر ازين ايراني به شمار نميآمدند. زبان هم اگر چه
بيترديد در تكوين شخصيت ايراني نقش اصلي دارد، اما تصور آن كه تنها با يك زبان خالص و بهويژه خالي از لغات
غير ايراني است كه ايراني ميتواند ايراني باشد، چيزي جز يك روياي شيرين نيست و وسوسهاي كه امروز بعضي از
دوستان ما را واميدارد كه نسبت به عناصر غير ايراني زبان فارسي رو ترش كنند هر چند ناشي از غيرت ملي است
ما اصرار و ابرام در آن، زبان ما را محدود ميكند و فرهنگ ما را از آن چه طي قرنها تاريخ خويش به غنيمت يافته
است محروم ميدارد.
حقيقت آنست كه فرهنگ اسلامي در درخشانترين ادوار خويش كه دورهي پيش از مغول است بيش از هر چيز ايراني است و نميتوان تأثيري را كه اين فرهنگ ايراني در زبان اخلاف سعدي و حافظ گذاشته است، تنها به اين بهانه كه از نفوذ يك زبان غير ايراني هم نشانههايي دارد در خور تأسف يافت. در سراسر اين دورهي طولاني آن چه در فرهنگ اسلامي به عنوان يك عنصر فايق درخشيده است، فرهنگ ايراني است و وجود پارهاي لغات مربوط به زبان قرآن در واقع برگههايي است كه از نفوذ معنوي فرهنگ ايراني در دنياي اسلام حاكي است و ممكن نبود اين نفوذ ايراني تمام دنياي اسلام را از قلمرو عثماني تا سرزمين بنگاله تحت سيطرهي خويش درآورد و از قبول پارهيي لغات عربي كه در واقع لغات قرآني بود بركنار بماند. به علاوه در دنيا كدام زبان هست كه مثل زبان ما با فرهنگ و نژادهاي گوناگون از مهاجم و مهاجر برخورد كند و يكدست و خالص مانده باشد؟
در تمام آن چه ميراث ايراني خوانده ميشود - فرهنگ ايراني- البته چيزهايي هم از تأثير اقوام ديگر هست اما اين نكته به وحدت و تماميت آن به عنوان يك ميراث ايراني آسيبي نميزند. در حقيقت آن چه تمدن دنيا به ايران مديون است آن اندازه هست كه اصالت فرهنگ ايراني را خواه در دورهي پيش از اسلام و خواه در دورهي اسلامي كه ادامهي دورهي پيش از اسلام وي نيز محسوب است، وراي هر گونه ترديد قرار دهد بهويژه كه تاريخ و انسانيت از لحاظ ادب و هنر هم چنين از لحاظ دين و اخلاق به فرهنگ ايراني بسيار مديون است. از جمله در ادب نه فقط "فابل" و "قصه" به ادب ايراني مرهون است، بلكه از گوته تا آندره ژيد، از رمانتيسم تا پارناسيسم،كمتر نويسندهي نام آور در مكتبهاي گونهگون اروپايي هست كه در شعر، قصه، يا درام چيزي مديون ايران نباشد.
ايران در هنر موسيقي از راه موسيقي عربي به طور غير مستقيم در موسيقي قرون وسطاي اروپا تأثير گذاشت و در هنر معماري تأثير آن در به هم آميختن رؤياهاي شرق و غرب حتي از دورهي پيش از اسلام محسوس بود. چنان كه محققان ترديد دارند كه معماري بيزانس بدون تأثير و نفوذ معماري ايراني ممكن بود به توسعه و كمالي كه بدان دست يافت برسد.1 حتي در دورهي اسلامي اين رؤياي مرمرين كه تاج محل نام دارد و در اگرهي هند عاليترين تجسم ذوق معماري را عرضه ميكند از قريحهي معماراني كه تربيت ايراني داشتند الهام گرفت.
در دين و اخلاق هم آن چه ايراني به دنيا داده است قابل اهميت است. تصور نزاع دايم بين نيكي و بدي كه گرايش انسان به نيكي را در حكم همكاري در بناي دنياي اهورايي ميكند در جهاني كه ايدهآل اخلاقي آشور و بابل درندهخويي را بر آن حاكم كرده بود، يك انقلاب اخلاقي براي تمام انسانيت بود. قرنها پيش از مسيحيت مهرپرستي ايراني فكر برادري بين افراد انساني را حلقهي پيوند بين پيروان خويش ساخت چنان كه فكر تلفيق بين اديان بزرگ را كه حتي در زمانهاي نزديك عصر ما امثال نادرشاه و اكبر امپراتور آرزويي دسترسناپذير يافتهبودند، تعليم ماني تا حد زيادي به تحقق نزديك كرد. در توسعه و نشر اسلام نيز ايرانيها كمتر از ساير مسلمين نكوشيدهاند و عرفان اسلامي هم در ادب هيچ قوم اسلامي بهتر از آن چه در آثار عطار و جلالالدين مولوي و حافظ آمده است تجلي نيافت.
بدين گونه سرمايهگذاري ايراني در بازار فرهنگ جهان آن اندازه بود كه در داد و ستد معنوي بينالمللي براي وي اعتبار كم نظير تأمين كند. در هر حال درست است كه آن چه ايراني در مجموع ميراث خويش به دنيا مديونست قابل ملاحظه است اما آن چه نيز وي به دنياي داده است اندك نيست و اگر آن را از دنيا بازستاند در بسياري چيزها هست كه كار دنيا لنگ خواهد شد. شك نيست كه در جامعهي جهاني هم مثل جامعهي شهري و كشوري هيچ قوم نميتواند نقش خيالي يك ربسنون كروسوئه واقعي را بازي كند: هم كشاورز هم صنعتگر و هم اهل جنگل باشد و در همه چيز خود را از اقوام ديگر بينياز يابد. ايراني هم در دنيايي كه تمام ملتها را با رشتههايي ديدني و ناديدني به هم پيوسته است نميتواند خود را محدود به زندگي گذشتهي خويش بدارد و تا هست خواب تجديد حيات عهد هخامنشي و ساساني را ببيند. در گذشته، فرهنگ ايراني عناصر مثبت و زندهي فرهنگهاي ديگر را گرفتهاست و چيزهاي ارزندهيي هم به اين فرهنگها داده است و اين داد و ستد كه در عين حال معرف شوق حياتي و روح انعطافپذير اوست، به فرهنگ وي جنبهي تلفيقي ميدهد و آن را با فرهنگهاي شرق و غرب مرتبط ميدارد.
اما فرهنگ ايراني در عين حال يك عنصر اصيل ايراني دارد كه معرف روح خود اوست و فقط با اين روح است كه وي در فرهنگ اقوام ديگر نفوذ ميكند و حتي در برخورد با اقوام مهاجم آنها را نرم و در خود حل ميكند. اين عنصر انساني در جزو جزو تمام آداب و اطوار ايراني چنان رسوخي دارد كه آن را به آساني نه تعريف ميتواند كرد و نه تعيين.
البته ايراني بدون آن كه مثل اوزبك منتسكيو حرمسرايي آكنده از رشك و دسيسه داشته باشد، بدون آن كه مثل حاجي باباي جيمز موريه وجودش معجوني از زبوني و زيركي باشد و بدون آن كه مثل جعفرخان از فرنگآمدهي خودمان در همه چيز به جاذبهي غربزدگي تسليم باشد، ايراني است و حتي ايراني ترست اما ديگر بدون ادب و ظرافت طبع و بدون انعطافپذيري و تسامح فكري خويش و بدون عدالتجويي تاريخي خويش ايراني نخواهد بود. درست است كه ادب و ظرافت وي ممكن است گاه تا حد ريا و تملق تنزل كند و از نوع چيزي باشد كه مصداق اخلاقبردگي است اما بيشرمي و دريدگي و بيبندو باري هم كه همراه غربزدگي به ديار ما ميآيد شايد از جهت مورفولوژيك چيزي نباشد جز بازماندهيي از طعمهرباييها و ستيزهجوييهاي انسان عهد غار. تسامح جويي هم گويا با روح توتاليتر كه امروز در بسياري از جوامع مدرن غلبه دارد سازگار نباشد اما در گذشته امپراتوري عظيمي براي كوروش به وجود آورده است كه انهدام و تجزيهي آن در غلبهي اسكندر بيشك حاصل عدول از آن بود.
تسامح و عدالت دو بال قوي بود كه فرهنگ ايراني را در گذشته به اوج انسانيت رسانيد. عدالت نه فقط امري بود كه به روايت هرودوت فرمانروايي ديااكو بنيانگذار نخستين سلطنت ايراني به خاطر تأمين آن به وجود آمد، بلكه حتي در عقايد ديني نيز عدالت اهميت داشت و اهورامزدا، هم خودش داور و دادگر بود و هم روز رستاخيزش را به خاطر تأمين عدالت مقرر كرده بود. دو مظهر بيدادي هم كه از عدالت اهورايي منحرف بودهاند در اساطير و حماسههاي ما به دنياي انيران منسوب شدهاند: ضحاك و افراسياب كه در واقع به سبب همين بيداديشان در اذهان سازندگان حماسهها نميتوانستهاند ايراني تلقي شوند. عدالت و تسامح كه فرمانروايي ضحاك و افراسياب تجاوز به آن محسوب ميشد، جوهر واقعي فرهنگ ايراني بود. نخستين امپراتوري پارسي كه كوروش بنيان نهاد يك قانون اساسي داشت كه عبارت بود از تسامح نسبت به عقايد ديگران و من آن را مكرر تسامح كوروشي خواندهام. همين تسامح كوروشي بود كه اتباع يوناني را در قلمرو هخامنشيها فرصت انديشه و عمل ميداد. حتي در ولايت ايونيا كه زادگاه نخستين آثار فلسفهي يونان و جزو قلمرو هخامنشي بود چنان كه يك مورخ معروف فلسفهي يوناني ميگويد. 2 آن چه را تنگنظري آتني اجازه نميداد، تسامح معروف ايراني در ظهور و توسعهي فلسفهي تحقق بخشيد. اين روح عدالت و تسامح، با آن كه مكرر به سبب حوادث اجتنابناپذير از تجلي بازماند.
حتي در دورهي اسلامي نيز جوهر واقعي فرهنگ ايراني باقي ماند. عدالت نزد معتزله و شيعه كه هر دو را بايد معرف نفوذ روح ايراني در اسلام شمرد مايهي اختلاف "اهل عدل" با عامهي اهل سنت شد. به علاوه كتابهاي ادب و اخلاق و حتي سياست آن را هم چون عاليترين آرمان انساني ستودند. در مورد تسامح نيز تأثير ميراث قومي تا جايي رسيد كه عرفا اختلاف اديان را لفظي شمردند و حافظ جنگ هفتاد و دو ملت را عذر نهاد كه چون ناديدند حقيقت ره افسانه زدند. چنان كه قرنها پيش از سارتر و راسل هم عرفاي ما به جنايات جنگ اعتراض كردند و در دنيايي كه صليب مسيح با اژدهاي مغول بر قتل مسلمانان شرق هم پيمان بود سعدي بانگ در داد كه: "بني آدم اعضاي يكديگرند."
اگر ايراني در طي تاريخ دراز خويش بارها فرصت يافته است كه چيزهاي سودمند به دنيا هديه كند، اغلب در مواردي بوده است كه تسامح و عدالت در محيط حياتش غلبهي كافي داشتهاست. چنان كه از ادبيات عظيم گذشتهي ما آن چه در محيط بيتسامح و عاري از عدالت ترك و تاتار قرون وسطايي عرضه شد تملقهاي رنگآميز ابلهفريبي است كه در قصايد امثال فرخي و انوري و ظهير انعكاس دارد معاني عرفاني و عميقي كه شعر گذشتهي ما را از هواي تازهي افقهاي پاك انسانيت سرشار ميكند در دنياي خانقاهها و مجامع اهل علم به وجود آمده است كه عدالت و تسامح در دورانهاي سختي فقط در چهار ديوار آنها پناهگاه مييافته است.
درست است كه در بعضي مواقع مثل آن چه در عهد خسرو انوشيروان در مبارزهي با پيروان مزدك انجام شد يا آن چه در زمانهاي نزديك به عهد ما در مبارزه با پيروان بعضي مذاهب تازه جريان يافت، اين تسامح و عدالت قدري فراموش شد اما نه فقط آن تندرويها با روح ايراني توافق نداشت و خردمندان گذشته هم آن گونه خاميها و بيداديها را هرگز از روي ميل و رضا نستودند، بلكه اين هيجانها در قياس با تعادل بهنسبت پايدار و مستمر روح ايراني، در اصل لحظهاي كوتاه بيش نيست و آنها كه در درامهاي بزرگ با ورطههاي روح انسان آشنايي دارند بيگمان برخوردهاند به اين كه متعادلترين روحها هم لحظههاي بحراني دارند و البته همان گونه كه هيجانهاي ناگهاني و بيلگام يك روح متعادل و صف تعادل را از او سلب نميكند چند هيجان زودگذر و بيدوام هم در تاريخ دراز يك قوم نميتواند نشاني باشد بر بيتعادلي روحي آن قوم و بيتسامحي او.
در فتوح اسلامي هم اين روح ايراني آسيب قوي نديد بلكه از اسلام نيز وسيلهيي ساخت براي آن كه استعدادهاي خويش را عرضه كند و البته در آن چه به فرهنگ اسلامي مربوط است بدون شك زبان ايراني يك زبان آريايي است در نقل و نشر اين دين سامي همان نقشي را داشته است كه زبان آريايي لاتيني داشت در نشر و توسعهي مسيحيت سامي. وقتي صحبت از فرهنگ ايراني است زبان اين فرهنگ را كه آميزش پارهيي لغات غير ايراني با لغات دري به آن قدرت حياتي قابل ملاحظهيي بخشيده است نمي توان از خاطر برد. درست است كه اين زبان خالص نيست اما وجود خوني تازي و تاتار در امثال ابومسلم، شاه عباس و نادرشاه هم آيا ما را در ايراني بودن آنها بايد به شك بيندازد؟
زبان حافظ و سعدي و خيام و مولوي زبان واقعي فرهنگ ايراني است و وجود پارهيي لغتهاي غير ايراني درين زبان نميتواند علاقهي ما را نسبت به آن كم كند. ميگويند ادوارد براون انگليسي وقتي برخورد با دانشمنداني ميكرد كه ميتوانستند به فارسي تكلم كنند، هر زبان ديگري را كنار ميگذاشت و ميگفت بايد فارسي حرف زد چرا كه وقتي انسان فارسي حرف ميزند احساس ميكند زبانش انسانيتر است. نميدانم آيا ايرانيهايي كه در خانهي خود با فرزندان ايراني خود به زبان فرنگي حرف ميزنند يا در ادارات ، كارگاهها و بيمارستانها مطالب خود را به زبان انگليسي تقرير مينمايند از اين كلام براون احساس شرمساري ميكنند؟
من وقتي در باب گذشتهي ايران تأمل ميكنم از اين كه ايرانيها دنيا را به نام دين يا به نام آزادي به آتش و خون نكشيدهاند، از اين كه مردم سرزمينهاي فتح شده را قتل عام نكردهاند و دشمنان خود را گروه گروه به اسارت نبردهاند، از اين كه در روزگار قديم يونانيهاي مطرود را پناه دادهاند؛ ارامنه را در داخل خانهي خويش پذيرفتهاند؛ جهودان و پيغمبرانشان را از اسارت بابل نجات دادهاند؛ ازين كه در قرنهاي گذشته جنگ صليبي بر ضد دنيا راه نينداختهاند و محكمهي تفتيش عقايد درست نكردهاند؛ ازين كه ماجراي سن بارتلمي نداشتهاند و با گيوتين سرهاي مخالفان را درو نكردهاند؛ ازين كه جنگ گلادياتورها و بازيهاي خونين با گاو خشمآگين را وسيلهي تفريح نشمردهاند؛ ازين كه سرخپوستها را ريشهكن نكردهاند و بوئرها را به نابودي نكشانيدهاند؛ ازين كه براي آزار مخالفان ماشينهاي شيطاني شكنجه اختراع نكردهاند و اگر هم بعضي عقوبتهاي هولناك در بين مجازاتهاي عهد ساسانيان بوده است آن را همواره به چشم يك پديدهي اهريمني نگريستهاند و ازين كه روي هم رفته ايرانيها به اندازهي ساير اقوام كهنسال دنيا نقطهي ضعف اخلاقي نشان ندادهاند احساس آرامش و غرور ميكنم.
درين احول اگر پرسش سمج و تأملانگيز منتسكيو و پاريسيهاي كنجكاوش يقهام را بگيرد و باز از من بپرسد" چگونه ميتوان ايراني بود؟" پاسخ روشني براي آن آماده دارم. جوابي كه خود پرسشي ديگرست: "چگونه ميتوان ايراني نبود؟" گمان دارم نسل تازهيي كه حالا دارد به عرصه ميآيد و حتي نسلهايي كه ميبايست شاهد استمرار تاريخ و فرهنگ ايران باشند نيز ميخواهند همين جواب غرورانگيز را در برابر پرسش منتسكيو داشتهباشند. در اين صورت ميبايست نه فقط خودشان اين عنصر اخلاقي و انساني را كه در فرهنگ ايران هست حفظ كنند بلكه از طرف ما نيز بايد اين اندازه سعي شود كه با ايجاد تزلزل در اين آرمانهاي انساني، اميد آن كه در آينده هم ايراني مثل ايراني گذشتهي ملامتپذير بماند از بين نرود.
با اين همه هرگاه روزي بيايد كه زبان ما از دخالتهاي هوسناكانهي امروزينگان آسيب ببيند و محدود شود، هرگاه ظرافت و ادب سنتي ما به خشونت و وقاحت عاري از گذشت بگرايد، هرگاه روح عدالتجويي در نزد ما به درندهخويي انتقامجويانه منتهي شود، هرگاه به جاي تسامح فرخندهي كوروشي سانسور عقايد در فرهنگ ما رواج پيدا كند و علاقهي به خير مزديسنايي در بين ما جاي خود را به خودپرستيهاي ديوينسان بدهد در آينده بسا كه دنياي انسانيت با كنجكاوي پاريسيهاي عهد منتسكيو اما با ناخرسندي و نفرتي كه در خور روح تهذيبيافتهي انسان كامل خواهد بود از روي تلخي و انكار خواهد پرسيد: " ايراني؟ ... چگونه ميتوان ايراني بود؟ "
اميد من آناست كه در آينده نيز لحن اين پرسش هرگز از شور و شوق ستايشگرانهي دوستداران ايران خالي نبا شد.
دکتر عبدالحسین زرین کوب
(ارديبهشت 1352)