شاه به من گفته بود: «ايران درگیر مشكلات فراوان است، شما ميتوانيد به حال مملكت مفيد باشيد.» من فقط ميخواستم بدانم از چه طريق. از نظر سياسي راهم را بلافاصله یافتم. در سالهاي تحصيلي سخت شيفته گفتهها و سخنان مصدق شده بودم. تنها حزبی که ميتوانست مناسب مشی من باشد. حزب ايران بود كه بعد ستون فقرات جبهه ملي شد. بدون آن كه ترديدي به خود راه دهم عضو اين حزب شدم. سي و پنج سال از آن روز گذشته است، هنوز عضو آن حزبم، و روشن است كه از اين پس نيز خواهم بود.
دلايل و شواهد بسیار نشان ميدهد كه منافع شخصي من جز اين حكم ميكرد. از آنجا كه با ملكهٌ مملكت نسبت نزديك داشتم راه ترقي به رويم باز بود. خودم اين راه را در آغاز و از آن پس مسدود كردم. هيچگاه نكوشيدم روابط نزديك با دربار برقرار كنم با اینکه هرگز نسبت به شاه و دربار كينه و بغضی به دل نداشتم. به شخص محمد رضا شاه حتي احساس بيمهري نميكردم - با اعمال او مخالف بودم در عين اين كه خود را موظف ميدانستم حقوق او را محترم بشمارم. آشکارا در پی رؤیا و در فكر ظواهر بود. چون از درك جوهر مسائل تن میزد، در جهت نادرست گام بر ميداشت تكيهگاهي را که میبایست در ایران بیاید، در خارج میجست. اين اشتباه اساسي بعدها بر خود پادشاه هم روشن شد، زماني فهميد بيگانگان او را رها كردهاند كه ناگزير از كشوري به كشور ديگر پناه برد. اين جمله تلخ و در عين حال سادهلوحانه از خود اوست: «نميفهمم چرا آمريكاييها با من چنين كردند، من كه هميشه طبق خواست آنها عمل كرده بودم.»
من هنوز در جستجوي شغل بودم. دو امكان وجود داشت: يا تدریس در دانشگاه و يا استخدام در وزارت امور خارجه. از خوش حادثه به يكي از دوستان قديم پدرم برخوردم كه به من اطلاع داد: «وزارتخانهٌ جديدي تأسيس شده است به نام وزارت كار. در وزارتخانههاي سنتي و قديمي، همه بر مسندهاشان جا افتادهاند و به جوانها راه نميدهند. ولی در وزارت كار چشم و همچشمي چنداني وجود ندارد و مانعی برای پیشرفت نیست.»
همينطور هم بود، پس از چهار سال و نيم خدمت، من به مقام مدير كلي رسيدم و در زمان دومين دورهٌ نخستوزيري مصدق پست معاونت اين وزارتخانه به من محول شد. ابتدا به استان خوزستان منتقل شدم. دیگر ميتوانستم خانوادهام را از پاريس به ايران فرا بخوانم. چهارمين فرزند ما در آبادان به دنيا آمد - دختري كه اسمش را فرانس گذاشتيم تا یاد آن سرزمین و آن نويسندهای که این نام را بر خود دارد هميشه با ما باشد.
در آبادان سه تشكيلات اساسي وجود داشت: يكي شركت نفت ايران و انگليس که کارگران را استثمار میکرد، دومي حزب توده كه گوش خوابانده بود تا از استثمار كارگران به نفع خود استفاده كند، و ديگري عناصر دست راستي كه با هر گونه توسعهٌ آزاديهاي سنديكايي مخالفت داشتند. من حالت کدخدا را داشتم. عمدهترين مشغلهٌ فکری من جایگزین کردن نفوذ حزب توده بود با معیارهای سوسيال دمكراسي. اين كار حدوداً يك سال و نيم به درازا كشيد. ولي به محض آن كه ميان كارگران محبوبيتي به دست آوردم و اعتماد آنان را كم و بيش جلب كردم، وزارتخانه با من سرسنگين شد. ميگفتند: تند ميروی و با کسب همدلی كارگران با منافع شركت نفت ايران و انگليس در افتادهای که كاري است خطرناك. شش ماه بعد سرهنگي مؤدبانه و البته بی آنکه دستبندم بزند، مرا تا فرودگاه همراهي كرد و ناگزير به ترك آبادان شدم. در فرودگاه، شش هزار كارگر به بدرقهام آمده بودند. لطف آنها رابطهٌ دولت را با من تیرهتر كرد ولي پشتگرمي و قوت قلب به من داد، چون به چشم ديدم كه در مسائل اجتماعي حسن نيت و اعتقاد راسخ ميتواند ثمر بخش باشد.
وقتي به تهران رسيدم به من خبر دادند كه پادشاه نسبت به من نظري بسيار نامساعد پيدا كرده است. شاهدخت اشرف كه ديگر هيچ! افسراني كه در رأس كارها بودند مرا به چشم يك عضو فعال حزب توده نگاه ميكردند. در حالي كه من هرگز تمايلات كمونيستي و به تحقيق تمايلات تودهاي نداشتهام. كارم با وزير كار به مشاجره كشيد و در حين مشاجره به او گفتم:
- يا اين كشور با تشويق آنهايي كه احساسات وطنپرستانه و دموكراتيك دارند نجات پيدا خواهد كرد و يا به دست كساني چون شما به باد خواهد رفت.
لزومي ندارد كه بگويم بلافاصله در جرگهٌ بيكاران قرار گرفتم. اما اين بيكاري به درازا نكشيد. دوران جديدي از آزاديخواهی و واكنشهاي ضدانگليسي زاده شده بود.
هفت ماه بعد مرا دوباره به وزارتخانه باز گرداندند و اين بار پست مديركلي به من دادند، يعني بالاترين منصبي كه جوانان نسل من ميتوانستند به آن دست يابند.
كارآموزي سياسي من به این ترتیب آغاز شد، ولي قبل از پيوستن به كابينهٌ مصدق تجربهاي ديگر هم به دست آوردم: ادارهٌ دو مجتمع صنعتي در شرايطي نا به سامان، كه نتيجهٌ آشوب كمونيستها بود، بر عهدهٌ من گذاشته شد. مثل زماني كه در آبادان بودم همّ من صرف اين شد كه روال سوسيال دموكراتیک را جايگزين روش لنينيستي كنم. يعني كوششم در اين بود كه آزاديهاي فردي و جمعي را تضمين نمايم: به ویژه معتقد بودم آزادي عضويت در احزاب، گروهها و سنديكاهاي سياسي بايد محفوظ باشد. در عين حال مسئوليتها و تعهدات سنديكايي و حزبي را نيز يادآور ميشدم. مثلاً تجمعات و تظاهرات در زمان كار و حتي شعارنويسي بر ديوار كارخانهها ممنوع بود. رؤساي مؤسسه را تشويق ميكردم كه بيطرفي كامل را حفظ كنند. مسافت میان آزادي و آن چيزي كه دوگل ١«Chi-en-lit» میخواند فاصلهای است بعيد.
خواهي نخواهي اوضاع مرا به سوی سياست سوق داد. در بحبوحهٌ هيجاناتي كه ايران ميكوشيد حقوق خود را تثبيت نمايد و از قيمومت بيگانگان رهايي يابد و جايگاه واقعي خود را در جامعهٌ جهانی پیدا كند، نوبت مصدق رسيد. مدتی كوتاه پس از بازگشت من به ايران مصدق يك بار ديگر به نمايندگي مجلس انتخاب شده بود (در سال ١٩٤٧) که كار سهلي نبود، چون مأمورين شاه در صندوقهاي آراء سراسر كشور دست ميبردند. ولی در تهران تقلب انتخاباتي كمتر اعمال ميشد چون زياد به چشم ميآمد،. به علاوه امريكاييها هم که نفوذشان جايگزين نفوذ انگليسیها شده بود، مايل بودند خود را آزادهتر معرفي كنند و به پادشاه قبولاندند كه لااقل انتخابات پايتخت را آزاد بگذارد. به اين ترتيب مصدق و همفكرانش توانستند از ١٣٦ كرسي مجلس، هفت كرسي را اشغال نمايند. طبعاً در اقليت قرار داشتند، ولي اقليتي كه به حساب ميآمد.
به قدرت رسيدن مصدق در سال ١٩٥١ به زندگي من نيروي محركهٌ تازهاي بخشيد. پيشتر گفتم كه تا چه حد در دوران تحصيل با برداشتهاي سياسي او موافق بودم. در اين زمان او را از نزديك ديدم. با آنكه خانوادهام با او پيوندهاي قديم داشت، من مصدق را تا آن موقع نديده بودم. در سال ١٩٢١، يعني در زمان كودتاي رضا خان و سید ضیاء، مصدق استاندار فارس بود. استعفاي خود را تقديم كرد و گفت:
-من با دولت كودتاچي همكاري نميكنم.
به اين ترتيب فارس را گذاشت و به اصفهان رفت كه عموي من استاندارش بود و پدرم كه در آن زمان جوان بود، با او همكاري ميكرد. قبل از ورود مصدق به اصفهان عموي من هيئتي را نزد او فرستاد و پيام داد: «دوست عزيز، اگر شما به اين شهر وارد شويد و دستور بازداشت شما برسد من در محظور قرار خواهم گرفت، چون به هيچ قيمت حاضر به انجام این کار نخواهم شد. به تهران هم نرويد چون مثل ديگراني كه مخالفت خود را با این کابینه نشان دادهاند بلافاصله دستگیر خواهيد شد.»
گرچه «دولت كودتاچي» از مصدق خواست: «در محل مأموريت خود بمانيد، شما از قانون كلي مستثني هستيد.» مصدق چون پایبند به اصول بود اين دعوت را نپذیرفت. به او خبر دادند كه ميتواند بين رفتن به خارج از کشور و يا منزل كردن در ايل بخيتاري يكي را انتخاب كند. مصدق پیشنهاد دوم را پسندید و هر پانزده روز را نزد يكي از اقوام من گذراند و پس از سقوط دولت كودتا خود را نامزد نمايندگي تهران كرد.
در زمان اين حوادث هفت سال داشتم و بعدها هم نه من هرگز خواسته بودم از دوستي خانوادگي سودي بجويم، نه مصدق كسي بود كه اين نوع روابط را براي انتخاب همكارانش مد نظر بگيرد. به خواهرزادهاش، مظفر فيروز، نه فقط كاري محول نكرد حتي اجازه نداد از تبعيدش به ايران باز گردد. چون او را بی اعتنا به اصول و اخلاق سياسي ميشناخت و ميدانست كه کار کردن با او جز دردسر چيزي به ارمغان نخواهد آورد.
مصدق از نظر كارآيي و صداقت بر تمام دولتمردان زمان خود سر بود. در خانوادهاي اشرافی به دنيا آمده بود. مادرش از خاندان قاجار و پدرش از مستوفیان به نام و خودش مردی استثنايي بود. پس از ازدواج و پیدا کردن دو فرزند براي تحصيلات عاليه رهسپار سوئيس و فرانسه شده بود - كاري كه اگر در دورهٌ من كم سابقه به شمار میآمد، در دورهٌ او بیسابقه بود. ليسانس حقوقش را در ديژون Dijon و دكترايش را در نوشاتل Neuchâtel گذراند. يكي از تنها ايرانياني بود كه قوانين بينالمللي و اصول اساسي دموكراسي را ميشناخت. آثار مونتسكيو٢ Montesquieu و ديگر نويسندگان دايرهالمعارف را خوانده بود. زماني كه به نمايندگي مجلس انتخاب شد تنها كسي بود كه ميتوانست از روی دانش و با احاطهٌ کامل از دموكراسي، از حكومت مردم بر مردم، از تفكيك قوا و از نقش دقيق پادشاه در يك نظام مشروطهٌ سلطنتی صحبت كند.
مصدق با تمام نیرو طالب دموكراسي بود، مسئلهاي كه از نخستین روز موجب اختلاف ميان او و رضا شاه شد. حرفش روشن و ساده بود، میگفت: «شما ميخواهيد در آن واحد فرمانده كل قوا، نخستوزير و پادشاه مملكت باشيد. چنين چيزي ممكن نيست. باید بين اين سه يكي را انتخاب كنيد. یا با تصويب مجلس نخستوزير بشوید، یا به انتخاب نخستوزير فرمانده كل قوا باشيد و يا پادشاه بمانيد.»
آنچه مصدق، در سخنرانيهاي پر آوازهاش، به ایرانیان آموخت پايهٌ تمام كارهايي قرار گرفت كه ظرف پنجاه سال گذشته در ايران به انجام رسید. نحوهٌ كار دموكراسي را تشريح ميكرد و خاطر نشان ميساخت از چه لحظهاي ديكتاتوري آغاز ميشود. هر گاه در صندوقها دست نمیبردند، چنانکه چند سال بعد چنين شد، در صدر فهرست نمايندگان به مجلس ميرفت و كسي هم نميتوانست عليه او كاري كند.
دربارهٌ مسئلهٌ نفت، كه ديرتر به آن خواهم پرداخت، و در مقابل ادعاي روسها كه به بهانهٌ انحصار انگلستان بر نفت جنوب میخواستند نفت شمال را به خود منحصر كنند، فرضيهٌ «موازنه منفي»اش را مطرح كرد. خلاصهٌ حرفش اين بود كه آنچه را به يكي از مدعیان دادهایم بستانیم تا بتوانيم به مدعی دوم هم چیزی ندهيم. در اين حرف سیاستی به نهایت ظریف نهفته بود، طبعاً نه دستنشاندگان شوروي و نه عوامل انگلیس هیچکدام نمیتوانستند با متن قانونی که مزیتی به رقیب نمیداد مخالفتی ابراز کنند.
در زماني كه مصدق در سن ٧٣ سالگي ادارهٌ مملكت را بر عهده گرفت، از نظر جسمي كمترين ابتلائی نداشت. بر خلاف آنچه شهرت دارد، مردي بود در کمال سلامت. خوب ميخورد، سیگار نمیکشید و مشروب هم نمينوشيد -. نه به دلايل مذهبی بلكه فقط از نظر بهداشتي. هنگامي كه به منظور پاسخگویی به شکایت بریتانیا به شوراي امنيت به نيويورك رفت، معاينهٌ طبی كاملي هم به عمل آورد. به تصديق پزشكان امريكائي در عين صحت و عافیت بود. فقط عضلات پاي او براي كشيدن بدن نسبتاً سنگينش، ورزیدگی لازم را نداشت، و وقتي با عصا راه ميرفت به نظر ميآمد كه درد دارد. دليل ضعف پایش اين بود كه اشراف عصر او، وقار را در راه رفتن با طمأنینه و ورزش نكردن ميدانستند. بزرگان بيشتر ساعات روز را چهار زانو مينشستند و ديگران در خدمتشان بودند، حتي کالسکه را تا كنار پايشان جلو ميآوردند.
مصدق دستي قوي و گردني استوار داشت. به آراستگي ظاهرش كم توجه بود. فقط دو دست كت و شلوار داشت و هرگز ياد نگرفت كه گره كراواتش را ببندد. به سهولت اشك ميريخت و از اين رو تصور ميكنم كه از ناملایمات زود متأثر میشد.
«انتلكتوئل» نبود. مسائل اجتماعي مورد توجهش بود اما به ادبيات عنایت چنداني نداشت. بيتوجهي به ظاهرش مطلقاً از روی صرفه جویی نبود. در تمام دوران وزارت یا وکالت حتي دیناری از دولت نپذيرفت. طبق دستور او مواجبش بين دانشجويان كمبضاعت دانشكدهٌ حقوق تقسيم ميشد. به جای اتوموبيل دولتي از ماشين قديمي و شخصياش استفاده ميکرد. حقوق محافظين و كارمندانش را از جيب ميپرداخت. جلسهٌ هيئت وزراء را در خانهٌ خویش تشكيل ميداد. به ندرت از منزل خارج ميشد، چون مداوماً بیم آن ميرفت كه به دست يكي از اعضاي فدائيان اسلام، اين لجن جامعهٌ بشري، ترور شود. خانهاش هميشه به نهايت پاکیزه و پیراسته بود ولي در آن نه مجسمهاي دیده میشد نه ظرف كريستالي و نه گلدان نقرهاي. مخارج غذا و مسكن ٢٤ سربازي را كه از او محافظت ميكردند خود بر عهده گرفته بود. مصدق ثروتمند بود، معهذا زماني كه از قدرت كنار رفت چندان زير بار قرض بود كه ناگزير خانهٌ معروفش را فروخت تا قروضش را به بازاريان تهران ادا كند.
در عین بياعتنائي به پول نسبت به مسائل مالي به شدت سختگير بود. چند سالی پیش از آنکه شاه دست به اصلاحات ارضی بزند، مصدق تمام اموالش را به فرزندانش بخشیده بود. در زمان اجرای آن قانون آنها را خواست و گفت:
- آنچه به شما دادهام دوباره به خودم برگردانيد.
بعد، از مأمور اجراي قانون اصلاحات ارضي كتباً دعوت کرد كه بديدن او برود.
- آقا، من طبق قوانيني كه خودتان وضع كردهايد تمام ديونم را به شما پرداختهام، بنشينيد و به حسابهاتان رسيدگي كنيد.
كارمند به مصدق جواب داد:
- قطعاً مقصود جنابعالی ماليات سه سال اخيري است كه پرداختهايد.
ولي نخستوزير سابق مملكت در جلو چشمان ناباور اين شخص، از جا برخاست و از صندوق اوراق رسيد کل مالياتهائي را كه در بيست و سه سال گذشته به دولت پرداخته بود بيرون آورد. تعجب مأمور به این جا ختم نشد: از آنجا که مصدق دیناش را به دولت تمام و کمال تا شاهي آخر پرداخته بود و بيشك يكي از عمدهترين مالياتدهندگان ايران به شمار ميرفت، ارزش املاكش که به تناسب مالياتهاي پرداختی محاسبه میشد به مراتب بيش از املاك ديگران بود. پس از آنكه دولت بهایی را که خود مقرر کرده بود در مقابل دهات و زمينها تأدیه کرد، مصدق فقط به ميزان نياز از آن برداشت و مابقي را بين فرزندانش تقسيم كرد.
جلسات شوراي وزيران آن دوران در خاطرم هست، چون در كابينهٌ دوم مصدق معاون وزارتخانه بودم. خود مصدق هرگز رياست جلسه را بر عهده نميگرفت و اين كار را به آقاي كاظمي، وزير امور خارجه، محول ميكرد. كاظمي در زمان رضا شاه هم همين پست را داشت. (عكسي از آن زمان وجود دارد كه او را ميان پادشاه و آتاتورك نشان ميدهد.) كاظمي مرد فوقالعادهاي بود و ما با هم روابط بسيار حسنهای داشتيم. چند سال پيش در سن هشتاد و شش سالگي درگذشت.
كاظمي جلسات را اداره ميكرد و هر گاه مسئلهٌ مهمي، چون مذاكرات دربارهٌ نفت و يا انقلاب كشاورزي مطرح ميشد مصدق با ردايش از دری وارد ميشد. مينشست و نظرش را ميگفت و بعد فقط نظر ديگران را ميشنيد و بر ميخاست. به وقت رفتن هميشه ميگفت:
-آقایان اگر موافق نيستند، بگویند آقاي كاظمي داوري خواهد كرد.
وقتش را فقط به كارهاي مهم اختصاص ميداد. نميپذيرفت كه در انتصاب فلان استاندار و يا فلان رئيس هم دخالت كند. عمدهترين مشغلهٌ ذهنياش ملي كردن نفت بود.
من مصدق را در سيزده سال آخر عمرش نديدم. سيزده سالي كه سه سالش در زندان گذشت و بقيهاش در مِلك احمدآباد. هر سال به مناسبت نوروز، برايش تبريكي ميفرستادم و او با نامهاي بسيار مهربان جواب ميگفت. آخرين كاغذی که از او دارم شش روز قبل از درگذشتش نوشته شده است. پادشاه به او اجازه داده بود كه براي معالجه به خارج سفر كند ولی مصدق جواب داده بود:
-خير من همانجائي كه به دنيا آمدهام ميميرم و هيچ دليلي نميبينم كه مردي در سن و سال من بخواهد عمرش را يكي دو سالي طولانيتر كند.
وقتي از طریق دوستان خبر فوتش رسيد، با ماشين كوچكي كه داشتم خود را فوراً به احمدآباد رساندم. خانه در محاصرهٌ مأموران ساواك بود. بايد اسم ميداديم.
-آمدهايد اينجا چه كنيد؟
- مصدق مرده است. به من گفتهاند كه او را به اين خانه حمل كردهاند.
قبل از اينكه در را باز كنند مدتي با هم مشورت كردند. وارد شدم، کالبد را كنار نهر آبي در آن باغ عظيم غمزده گذاشته بودند. روز شش مارس ١٩٦٧ بود. فقط حدود دوازده نفر توانسته بودند جواز آمدن به آنجا را بگيرند و يا شهامت تقاضاي اين جواز را از خود نشان داده بودند. بيشتر اين افراد هم زن بودند و از خويشان نزديك مصدق.
مصدق خواسته بود كه در كنار شهداي سي تير دفن شود. پسر او اين آخرين تقاضاي پدر را با هويدا، كه در آن زمان نخستوزير بود، در ميان گذاشت. طبق معمول، هويدا مطلب را به شرفعرض رساند و از طرف شاه مأمور شد كه تقاضا را رد كند.
بنابراين، طبق تصميم افراد خانواده، مصدق در صحن اطاق ناهارخوري ملك احمدآباد به خاك سپرده شد. ما تابوت او را حدود سيصد متري بر دوش برديم. ملائي كه از طرفداران پر و پا قرص مصدق بود مراسم متعارف را به جا آورد. در همان لحظه درها باز شد و تقريباً تمام اهالي ده در اطراف ما جمع شدند.
بعد ما به طبقهٌ اول ساختمان رفتيم و از آنجا براي آخرين بار به اطاق آن عزيز از دست رفته نگاهي كرديم. اطاقي بسيار ساده و بيتكلف، با قاليهاي معمولي که تنها مبلش ميز كوچكي بود كه روي آن چند روزنامه، يك مجسمه نيمتنه از گاندي كه كسي به او هديه كرده بود و تصاوير سه دانشجوي جواني كه در تظاهرات بر له او كشته شده بودند قرار داشت. كنار ديوار قفسهای بزرگ بود پر از شيشهها و بستههاي دارو، چون او حتي پس از اصلاحات ارضي خود بر عهده گرفته بود كه دوای مورد نیاز اهل ده را تأمین کند. هر جمعه پسرش، كه پزشك است، برای مداوای روستائیان به كمك پدر ميآمد.
من با كنجكاوي، دري را كه در کنار بستر او بود باز كردم. پشت اين در، يكي از آن آبگرمكنهاي نفتي عظيمي كه در مُلک ما طرفداران زياد دارد، قرار داشت. اين آبگرمكن هيولا به چه كار اين مرد سالخوردهٌ بيمار ميآمد؟ پسرش برايم توضيح داد كه به منظور رساندن آب گرم به دهاتیان كار گذاشته شده است، براي آنكه بيايند و رختهاشان را پائين باغ بشويند.
تا لحظهاي كه به خاك سپرده شد نيز مورد غضب بود. در حالي كه در عزاي هر بيسر و پائي مساجد تهران لبريز از جمعيت ميشد، مصدق در تنهائي جان سپرد. روز پر سوز و سردی بود، از آن روزهائي كه شمار كلاغان ده دلمرده از هميشه بيشتر است. روز هفت او نيز طبق سنن مذهبي و ملي باز به آن محل رفتم و از آن پس هم گاه به گاه به آنجا باز گشتم.
وقتي به نخستوزيري رسيدم اين زيارت تجديد شد.
-----------------
١- مقصود شیر تو شیر است و نامي است برای صورتكهايی كه مردم در روزهاي كارناوال بر چهره ميزنند.م.
٢- مونتسكيو (١٦٨٩-١٧٥٥) از نويسندگان و متفكران فرانسوي. از آثار معروفش «نامههاي فارسي» و «روحالقوانين» را ميتوان نام برد كه دومي در ١٧٩١ مبدأ قانون اساسي فرانسه شد. م.
No comments:
Post a Comment