ایران نوین

Wednesday, August 28, 2013

مصاحبه با شاهین فاطمی در باره حسین فاطمی



مصاحبه گر امير مصدق کاتوزيان

از سید حسین فاطمى، وزیرامور خارجه دولت محمد مصدق (نخست وزیر ایران در سال‌هاى ١٣٣٠ تا ١٣٣٣) و مدیر مسئول روزنامه «باختر امروز» به عنوان «شهید نهضت ملى ایران» نام برده‌اند. حسین فاطمى که در فرانسه به دریافت دکتراى حقوق نایل شده بود به توصیف محمد مصدق مبتکر ملى کردن صنعت نفت ایران بود. او همچنین در دوران وزارت بالاترین نشان کشورى معروف به «نشان همایون» را از دست شاه دریافت کرد.



حسین فاطمى در پى کودتاى ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ موقتاً بازداشت شد و در پى شکست این کودتا آزاد شد اما سه روز بعد در ۲۸ مرداد مخفى شد تا سرانجام در ششم اسفند ۱۳۳۲ بازداشت، در ۷ مهر سال ۱۳۳۳ به حکم دادگاه نظامى در اتهام اقدام براى برکنارى شاه و اقدام بر ضد سلطنت مجرم شناخته شد و در ١٩ آبان سال ١٣٣٣ اعدام شد.



حسین فاطمى در سال‌هاى وزارت یک بار از شلیک گلوله محمدمهدی عبدخدایى، عضو گروه اسلامگراى «فداییان اسلام»، جان به در برد و بار دیگر از نیش چاقوى شعبان جعفرى، معروف به «شعبان بى‌مخ»، از باستانى‌کاران حمله‌کننده به احزاب منتقد و مخالف حکومت در دواران زمامدارى محمدرضا شاه پهلوى.



در این گفت‌وگو شاهین فاطمى، استاد اقتصاد در پاریس و برادرزاده حسین فاطمى، براى نسختین بار ناگفته‌هاى خود را درباره سرنوشت عمویش از بازداشت تا زندگانى مخفى و خانه به خانه شدن تا بازداشت مجدد و سوء قصد دوم و سرانجام اعدام بازگو مى‌کند.



آقای فاطمی، از ماجرای بازداشت عموی‌تان حسین فاطمی در آستانه کودتای ۲۵ مرداد آغاز کنیم. این بازداشت به چه شکل انجام شد؟



منزل دکتر فاطمی درست چسبیده به کاخ سعدآباد بود. منزلی بود که از مرحوم ساعد، نخست‌وزیر سابق، آن موقع اجاره کرده بودند. ماهی سه هزار تومان. من شب آنجا بودم. منزل دکتر فاطمی شام خوردم. بعد رفتم. صبح ساعت تقریباً هفت صبح بود که خبر شایع شد. من برگشتم آنجا دیدم که توی منزل نیستند. بعد موقعی که ایشان را آمده بودند و نصف شب برده بودند.



مهندس زیرک‌زاده را هم همان موقع بازداشت کرده بودند. اینها را بازداشت می‌کنند و قرار بوده، آن طور که شایعه بوده آن موقع که پنج صبح اینها را تیرباران کنند. موقعی که نقشه سرتیپ نصیری عملی نمی‌شود و شکست می‌خورند، اینها آزاد می‌شوند.



صبح که با هیجان رفتم... چون من خیلی به دکتر فاطمی نزدیک بودم. فاصله سنی ما پانزده شانزده سال بود. ولی من خیلی توی فامیل از همه به او نزدیک‌تر بودم. چون بعد از اینکه مادرش در اصفهان فوت کرده بود، مادر من او را بزرگ کرده بود و در خانه با هم بزرگ شده بودیم.



از این نظر، صبح زود رفتم دیدم آنجا نیست. رفته بود منزل پدر زنش سرتیپ سطوتی بود. سر پیچ شمیران. من رفتم توی اتاق دیدم می‌خندید. تمام داستان را گفت که چه شد و آمدند و همان موقع مقاله‌اش را نوشته بود. منتها آقای دکتر مصدق خواهش کرده بود که چون دکتر فاطمی خیلی عصبانی بود از این توهینی که بهش شده بود کسی که نشان درجه یک همایون شاه فرستاده بعد با این وضع فجیع می‌ریزند توی منزلش، مصدق خواهش کرده بود آن مقاله را قبل از اینکه به چاپخانه برود دکتر مصدق ببیند.



آنجا مقاله را یک نفر برد منزل مصدق که بعد هم ببرد به روزنامه. دیگر از آنجا من... ایشان آمد و نطق کرد و جلسات مختلفی بود. من توی تمام میتینگ‌هایش شرکت می‌کردم و جریان را دنبال می‌کردم. مواقع نهار و شام هم باز دکتر فاطمی را می‌دیدم. چون می‌آمد منزل پدرزنش. به منزل خودش دیگر برنگشت. آن سه روز را همانجا منزل سرتیپ سطوتی، سر پیچ شمیران توی خانه‌ای داشتند طبقه بالا آنجا بود.





حسین فاطمی از روز ۲۵ تا ۲۷ مرداد چنانکه شما هم اشاره کردید در باختر امروز مقاله نوشت. شما به مقاله اول اشاره کردید. سه تا مقاله در طی آن سه روز به صورت سرمقاله به قلم ایشان منتشر شد. عنوان اولی این بود که: این دربار شاهنشاهی روی دربار ملک فاروق را سفید کرد. در دومی از شاه به عنوان فراری بغداد نام برد و در مقاله سوم علاوه بر تکرار عبارت فراری بغداد نوشت که: فراری بغداد نوکری و بردگی انگلیس را بر پادشاهی ملت ترجیح داد و با این شعر سعدی مقاله را پایان داد که: عاقبت گرگ زاده گرگ شود. این سه مقاله تحت چه شرایطی نوشته شده بود؟


واقعاً طغیانی بود در مملکت و جمع زیادی بودند که می‌خواستند جمهوری اعلام کنند. شاه رفته بود. توده‌ای‌ها به شدت در شهر فعالیت داشتند. از طرف دیگر نیروی سوم و نیروهای جبهه ملی و آنها هم فعالیت داشتند. مطلبی که فرمودید در نطقی هم که در بهارستان دکتر فاطمی کرد که به آن خیلی استناد کردند در محاکمه‌اش، باز همین مسئله رضا شاه و محمدرضا شاه را تکرار کرد.



خب الان که من بعد از ۶۰ سال نگاه می‌کنم خوب پیدا بود که دکتر فاطمی خیلی بیشتر از بقیه آن چند نفری که آن روز در بهارستان صحبت کردند... اصلاً قرار نبود که صحبت کند. چون سخنرانی دم در بهارستان... دکتر فاطمی پسرخاله‌ای داشت به نام دکتر سید محمدرضا جلالی نایینی. اینها روزنامه‌ای داشتند به نام روزنامه کشور. روزنامه باختر هم میدان بهارستان بود. منتها توی کوچه بود. روزنامه‌ کشور توی میدان بهارستان بود و روی بالکن آنجا سخنرانی می‌کردند.



هیچ قرار قبلی نبود که دکتر فاطمی سخنرانی کند. ولی آمد به آن میتینگ بزرگ بهارستان و سخنرانی کرد. این همان سخنرانی است که دادستان علیه او از آن سخنرانی بیشتر از مقاله‌ها به عنوان چیز استفاده کردند. در آنجا خیلی خیلی سخنرانی مهیجی کرد. من در آنجا بودم، سخنرانی را شنیدم و بعد هم این مطالبی که فرمودید مقاله‌ها، اینها را تمامشان را قبل از اینکه به چاپخانه برود آقای دکتر مصدق می‌دید.



در محاکمه مصدق هم این مسئله مطرح شد و دکتر مصدق گفت بله من مقاله‌ها را می‌دیدم ولی مسئولیت نوشتن آنها با من نبود. یعنی خیلی روشن بود که دیدن مصدق یک عاملی بود که تا حدی اینها را متعادل می‌کرد. قبل از اینکه به چاپخانه برود.



همانطور که عرض کردم دکتر فاطمی از همه آنهایی که در این جریان بودند... چون بعدها هم که من سال‌ها با دکتر شایگان در آمریکا محشور بودم، با مهندس رضوی همین طور... با این سه نفری که با هم در یک گروه محاکمه شدند، آنها هم حتی همین نظر را داشتند که دکتر فاطمی خیلی از همه اینها تندتر بود. البته از همه‌شان هم جوان‌تر بود و به نظر من نترس‌تر و شجاع‌تر بود، و خب تجربه سیاسی‌اش هم خیلی کم بود. متولد ۱۹۱۹ است به سال فرنگیش. ۳۲ سالش بود که وزیر شد و وقتی کشتندش ۳۴ سالش بود.



از خلال حرف‌های شما این طور برمی‌آید که جو و فضا مؤثر بوده. اما بعضی دیگر به خصوص دادگاه نظامی و اینها معتقد بودند که ایشان برانداز شده بوده و جمهوریخواه. اینها به نظر شما بیشتر روی احساسات و فضا و جو بوده یا اینکه نظرش بعد از ۲۵ مرداد تغییر کرد؟



نظرش تغییر کرد برای اینکه یک احساس خیانت و عدم حفظ قول و قراری که با شاه داشت، درش احساس می‌شد. دکتر فاطمی رابط بین شاه و مصدق بود. تمام چیزهایی هم که من بعدها دیدم در عرض این سال‌ها... چون هم روی بیوگرافی دکتر فاطمی کار می‌کنم و هم روی این جریان و هنوز هم جمع می‌کنم هرچه گیرم بیاید، همیشه سعی‌اش این بود که بین شاه و مصدق التیام به وجود بیاورد.



شاه هم درست همان کاری را که با مکی و بقایی کرد چند بار با دکتر فاطمی کرد. این را خود دکتر فاطمی به من گفت که گفته بود: مصدق پیر است شما جوانید، آینده مال شماست. فاطمی گفته بود که بله تا وقتی که مصدق هست ما هم در خدمت  اعلی‌حضرت هستیم. یعنی به هیچ وجه برخلاف مکی وقتی که شاه به بهانه خراب شدن اتومبیلش در راه شمال به منزلش رفت و مکی عوض شد روی فاطمی نتوانستند آن طوری نفوذ بگذارند.



وفاداریش به مصدق صد در صد بود و کاملاً هم متقابل بود. مصدق هم با همه اینها که من صجت کرده‌ام... بعضی‌هایشان روی گله و گله‌گذاری مثل مرحوم صالح همه می‌گفتند که دکتر مصدق به هیچکس به اندازه دکتر فاطمی اعتماد نداشت، و این سلامت و اعتماد متقابل واقعاً بی‌نظیر بود.



بنابراین من فکر می‌کنم با کارها و صحبت‌هایی که شده بود... یادتان باشد اینها ابوالقاسم امینی را گذاشته بودند وزیر دربار و توی نامه‌اش هم نوشت من نفهیدم چه خبر شد. همه این کارها بود. برای اینکه می‌دانستند عواملی در دربار هست که علیه مصدق توطئه می‌کنند، مادر شاه، خواهر شاه. به همین دلیل وقتی که این اتفاق افتاد، دکتر فاطمی باور کرده بود که شاه خودش حاضر نیست که علیه مصدق اقدام کند.



اتفاقا باز هم مدارکی که می‌بینیم خیلی روی شاه فشار آوردند تا موقعی که حاضر شد علیه مصدق حرکت کند. حالا یا روز وفاداری بود عهدی که بسته بود یا می‌ترسید از عواقبش. نمی‌دانم. بنابراین این عصبانیت دکتر فاطمی... چون بعضی‌ جاها دیدم شایع شده بود که بی‌احترامی به خانمش و منزلش... ابداً. به هیچ وجه همچو چیزی نشد. هیچ اتفاقی نیافتاد.



خود این توهین است وزیری را بیایند با آن وضع نصف شب فرصت لباس پوشیدن بهش ندهند و بازداشت کنند. بچه ۹ ماهه‌اش توی خانه... اصلاً وضع عجیبی بود. مسلم است از این کار عصبانی می‌شود و این را یک نوع خیانت می‌دانست. برای اینکه فکر می‌کنم چند ماه قبل از آن بود که شاه عالی‌ترین نشان مملکت را به دکتر فاطمی داده بود.



اگر عصبانیتی بوده به نظر من روی خلف وعده و یا عهدشکنی و این احساسی بوده که به او دست داده بود، و خیلی عصبانی بود. حالا اینکه آیا جمهوری‌خواه بود یا نه... من تا آنجا که یادم می‌آید صحبت جمهوری را فقط چپی‌ها می‌کردند. مصدق هیچوقت توی آن موقع تصمیم به اعلام جمهوری نداشت. چون بچه فضولی بودم و همیشه با دکتر فاطمی بحث می‌کردم و صحبت می‌کردم و او هم فرصت داشت به من جواب بدهد، ولی من هیچوقت از دکتر فاطمی نشنیدم. بعد از این هم که دکتر فاطمی را من پنهان کردم راجع به این موضوع با هم صحبت کردیم. آنجا هم هیچوقت صحبت از جمهوری نبود.



حسین فاطمی بعد از ۲۸ مرداد مخفی شد تا حدود هفت ماه بعد. تا اینکه در ششم اسفند ۱۳۳۲ بازداشت شد. ماجرای مخفی شدن او چگونه بود؟



بله. آنجاست که من دست اول مطالبی می‌دانم که هیچکس درش دخیل نبوده. یکی دو نفر هنوز زنده هستند که آن موقع بودند. من بیرون بودم. توی تظاهرات بودم. توی توپخانه بودم شب ۲۷ مرداد. یک دفعه دیدم که جو عوض شده. اولاً توده‌ای‌ها به شدت آمده بودند بیرون. روزنامه مردم، سفر... داد می‌زدند، شعار می‌دادند و روزنامه‌هایشان که تا آن موقع مخفی بود علنی می‌فروختند.



خب زد و خورد هم می‌شد با گروه‌های مختلف‌شان. ولی یک دفعه دیدم که پاسبان‌ها و حکومت و سربازها ریختند و همان شب بیست و هفتم. اینها را کتک می‌زدند و روزنامه‌ها را ازشان می‌گرفتند و خیابان‌ها را خلوت می‌کردند. این مال شب بیست و هفتم بود که خب استنباط این بود که بله این توده‌ای یک خورده زیاده روی کرده‌اند و مصدق دستور داده بود یا شهربانی یا هر کس.



 صبح روز ۲۸ مرداد وضع عوض شد. من رفتم روزنامه باختر امروز. دیدم همه چیز به هم خورده. ریختند روزنامه‌ها را درب و داغون کردند. هرچه بود بردند. همینطور تمام روز از رادیو اخباری می‌آمد. مخصوصاً آقایی که فوت کرده بود شخصی بود به نام میراشرافی روزنامه آتش که خودش هم جزو جبهه ملی بود و خوب یادم هست جلساتی با دکتر فاطمی، مکی، بقایی آن هم در منزل او تشکیل می‌شد. ولی خب بعدها میراشرافی متوسل شد به مخالفان مصدق و جزو مخالفان شد.


چندین بار داد می‌زد که مردم حسین فاطمی را تکه تکه کردند. مرتب شعار می‌داد و ابراز خوشحالی می‌کرد.



من همینطور واقعاً نمی‌دانم بین مرگ و زندگی بودم، تمام شب. تابستان هم بود. روی پشت بام خوابیده بودم. هوای مه‌آلود تهران آن موقع و تمام شب خواب می‌دیدم. ناراحت بودم. صبح همینطور که آمدم پایین... منزل من هم، آن موقع تابستان بود، مهمان بودیم منزل آقای قطب دزفولی... پسرهایش با من خیلی دوست بودند... بر حسب تصادف (من هیچ‌وقت خانه آنها تلفن جواب نمی‌دادم) از پله‌ها که آمدم پایین تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم. به من نمی‌گفت شاهین، می‌گفت شاهی... گفت شاهی تویی؟ من اصلاً فکر کردم خواب می‌بینم. چون این آدم مرده بود. تکه تکه کرده بودند. گفتم عموجان شما هستید؟ گفت بله. گفت ماشین داری؟ گفتم نه ولی می‌توانم از عزیز بگیرم. عزیز قطب که من خانه‌اش بودم. گفت ماشین را بگیر بیا دم دواخانه سر خیابان کاخ.



من نمی‌دانم واقعاً با چه قدرتی اتومبیل را راندم از خیابان حقوقی سر پیچ شمیران و خودم را رساندم خیابان کاخ، دم دواخانه دکتر فاطمی آمد بیرون. بدون کراوات، پیراهنش چند قطره خون رویش بود. آمد نشست توی اتومبیل. عینک سیاه زده بود. بعد دیگر سه چهار جا را گفت که برای پنهان کردنش برویم. آدم‌های بسیار نزدیک. آدم‌هایی که واقعاً رویشان حساب می‌کردم. همه مرا رد کردند. همه گفتند نه نه نه برو برو، اصلاً کسی هم نفهمد که اینجا آمدی.



سرانجام گفتم چاره‌ای نیست برویم همانجایی که من هم هستم. بردمش خیابان حقوقی منزل قطب. آنجا نشستیم توی اتاق و مدتی صحبت کردیم و بعد من با آن پسر آقای قطب، با دوستم، صحبت کردم. آنها یکی از بستگانشان در جنوب شهر خانه کوچکی داشت مثل زیرزمین بود. خانمش را منتقل کردند. من تمام روز با دکتر فاطمی نشستیم توی اتاق صحبت کردیم. شب هم من رانندگی کردم و به آدرسی که به من داده بودند منتقلش کردم همان شب به جنوب شهر منزل آن آقایی که از بستگان همان قطب بود.



جای خیلی محقری بود. مثل زیر زمین بود. بعد جالب است که آن موقع هنوز سفارت آمریکا را داشتند می‌ساختند توی خیابان تخت جمشید، موقعی که رد می‌شدم یک جایی بود که مثل یک نهری بود، یک چیزی بود رویش چوب انداخته بودند. از آن ور چند تا موتوری ارتش با جیپ و کامانکار می‌آمدند چراغ‌هایشان هم توی صورت ما بود. من خیلی متوحش شده بودم. ولی او خیلی خیلی با اقتدار می‌گفت روحیه‌ات را نباز. محکم نشسته بود جلو. به صورت اینها نگاه می‌کرد. ما شانس آوردیم تشخیص ندادند. از آنجا رد شدیم. آنجا مخفی بود برای مدت ۴۰ روز.



این خانه مال چه کسی بود در جنوب شهر؟



متعلق بود به شخصی به نام شامیر ظهیر دزفولی. کسی بود که... راننده نبود ولی از بستگاه همان خانواده قطب بود که از دزفول آمده بود تهران در آنجا زندگی می‌کرد. زن و بچه ‌اش را منتقل کرد و خانه را در انتقال ما گذاشت.



چهل روز اینجا بودند؟



چهل روز آنجا بود. ولی خب پول نداشتیم. دکتر فاطمی به من گفته بود به احدی نگو. حتی به زنش. خواهرش. به سعید فاطمی که پسر خواهرش بود... می‌گفت به هیچ کس نباید بگویی. من هم به هیچ کس نگفتم. یگانه کسی که من بهش گفتم فامیلی داشتیم طبیب بود، به نام دکتر منوچهری نایینی که مورد اعتماد بود. به او گفتم برای اینکه او آمد. چون دکتر فاطمی هنوز زخم داشت. محتاج دوا بود. تازه از اروپا برگشته بود. سوء قصدی که از طرف فداییان اسلام بهش شده بود، مدت‌ها اروپا بود و هنوز کاملاً خوب نشده بود چون بعد از آن نه تنها خود سوء قصد بلکه بیمارستان نجمیه کیف آب جوش باز شد و تصادف بود یا عمد تمام پای راستش سوخته بود. با عصا راه می‌رفت. بنابراین احتیاج به مداوا داشت.



من وقتی رفتم اصفهان و برگشتم آقای قطب گفت که دکتر فاطمی دیگر آنجا نیست. گفتم کجاست؟ گفت از فامیل بپرس. از خواهرش پرسیدم. آنها به من دروغ گفتند. آنها گفتند رفت از ایران خارج شد و رفت به طرف سوریه. هیچوقت نگفتند که جا به جا شده. خب آن مدتی که... اولا چیز شخصی را بگویم... من آمده بودم تهران کنکور ورودم. دیپلم تازه گرفته بودم. دانشکده پزشکی کنکور داده بودم. قرار بود وارد دانشکده پزشکی تهران شوم...



زمانی که دکتر فاطمی را پنهان کرده بودم یکی دو بار دکتر فاطمی همیشه اصرار داشت که من بروم به دانشگاه، در تظاهرات شرکت کنم، خبر برایش بیاورم. یکی دو بار مرا گرفتند که شانس آوردم و بعد نشناختند. یعنی نمی‌دانستند که من چه کسی هستم. فامیل متوحش شدند که خب اگر این را بگیرند ممکن است زیر شکنجه دکتر فاطمی لو داده شود، آنها می‌دانستند من می‌دانم ولی بهشان نمی‌گفتم. پدرم و مادرم ترتیب دادند که من بروم آمریکا که ایران نباشم، که متأسفانه قبل از اینکه کار پاسپورت من درست شود و بتوانم بروم دکتر فاطمی را گرفتند و آن موقع بود که من واقعاً تمام فامیل که دروغ می‌گفتند این مدت...



به من گفتند... دوستانم به من گفتند دکتر فاطمی را گرفتند. گفتم مزخرف می‌گویید چون اینجا نیست. بعد رادیو گفت. من با عجله خودم را به شهربانی رساندم. همان موقع بود که خواهرش یعنی عمه من هم آمده بود و بعد از اینکه گرفته بودندش اول برده بودند به کاخ و آنجا گفته بودند ببرید شهربانی. شهربانی تیمسار [تیمور] بختیار گفته بود خائن گرفتار شدی بالاخره و او هم گفته بود خائن خودتی و اربابت و بختیار هم زده بود توی گوشش. خب عکس آن هست که نگهش داشته اند بین چند نظامی... تیمور بختیار که  بعد خودش با آن وضع فجیع کشته شد.



قبل از اینکه بپردازیم به اینجا. یک سؤال نیاز هست که بکنم. به گزارش روزنامه اطلاعات در عصر ششم اسفند ۱۳۳۲ که حسین فاطمی بازداشت شد و شما الان در موردش صحبت کردید زنی چادر به سر به نام فاطمه به پلیس محل پنهان شدن حسین فاطمی را خبر می‌دهد بدون اینکه بداند حسین فاطمی است. این خانه در تجریش در امامزاده قاسم شمیران بوده. این خانه مال چه کسی بود؟



متعلق بود به دکتر محمود محسنی. دندان‌پزشک عضو حزب توده بود که الان هم در آلمان هست. این دکتر و زنش مجبور شدند از ایران بروند. یک خانه حزبی بوده. آن زن هم درست نوشتند... آن زنی که... دکتر فاطمی هیچ‌وقت از اتاقش بیرون نمی‌آمد. آنها هم که می‌رفتند همیشه در را می‌بستند. یک روز تصادفی در بسته نبوده و دکتر فاطمی می‌آید لب حوض و آن همسایه می‌بیند که یک آدم ریشوی با رب دوشامبر آنجا هست فکر می‌کند یک توده‌ای کسی آنجا پنهان شده. یک قوم و خویش داشته همان تیمسار مولوی معروف بوده در شهربانی. مدتها می‌گذرد. یادش می‌رود به او بگوید. تا یک روز می‌گوید. آنها هم می‌گویند یک روز برویم ببینیم کیست. ولی آن روز که رفته بودند آنجا با جیپ و وارد اتاق شده بودند اصلاً نمی‌دانستند که این دکتر فاطمی است. او خودش خودش را معرفی کرده بود قبل از اینکه آنها بکشندش بعد بگویند مقاومت کرده، کاری کرده.



بنابراین آن قسمت زن چادری و اینها درست است. کسی بوده که در همسایه این خانه زندگی می‌کرده. آن موقع که اشاره کردم آن چهل روزی که من بعد از چهل روز در غیاب من دکتر فاطمی در  شرایطی که مفصل خواهم گفت... تمام مدتی که صحبت می‌کرد دکتر فاطمی شدیداً ضد کمونیست بود. به هیچ وجه علاقه‌ای نداشت که کمکی از آنها بگیرد.



ولی من می‌گویم... هیچوقت... آخرین بار که دکتر فاطمی را دیدم در بیمارستان لشگر ۲ زرهی... وضعش خیلی بد بود. فرصت این صحبت نشد ولی من مطمئن هستم که دکتر فاطمی را فریب دادند. چون با رضایت حاضر نمی‌شد، محال بود حاضر شود، فریب دادند به اینکه جایت خطرناک است، جابه‌جایت می‌کنیم. دو نفر در این کار مشارکت داشتند. بدون اینکه خودش بداند او را بردند به پناهگاهی که متعلق به توده‌ای‌ها بوده. بعد از انقلاب من خانم مریم فیروز را در تهران دیدم. با ایشان راجع به این موضوع صحبت کردم. آن هم مطالبی است که بعدا خدمتتان عرض می‌کنم.



همسر نورالدین کیانوری، دبیر اول حزب توده ایران در روزهای بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷؟



بله. در ضمن نسبت دوری هم دارد با من... پسرعموی من با دختر این خانم در آمریکا ازدواج کرده بود و خود فامیل را هم می‌شناختم. ولی خب مریم خانم را هیچ‌وقت ندیده بودم تا بعد از انقلاب در ایران. و او می‌گفت که با چادر می‌رفته از دکتر فاطمی پرستاری می‌کرده. ولی عرض کردم این روایت خانم مریم فیروز است، از طرف دکتر فاطمی نشنیدم. [مریم فیروز] به من ‌گفت عمویت خیلی متکبر بود، دختر فرمانفرما تختش را درست (و مرتب) می کرد اما یک بار تشکر نکرد. گفتم می‌دانست که شما دختر فرمانفرما هستید؟ گفت نه. گفتم پس شما لطفاً ببخشید ایشان را. و چقدر این داستان صحت دارد و واقعاً مریم فیروز مسئول پذیرایی‌اش بوده یا نه، نمی‌دانم، ولی این حرفی‌است که خانم به من زد.



گفتید دو نفر در انتقال حسین فاطمی از مخفی‌گاه اول در جنوب شهر که شما او را به آنجا بردید به خانه دوم خانه محمود محسنی در تجریش، نقش داشتند. این دو نفر چه کسانی بودند؟



این دو نفری بودند که دکتر فاطمی را بدون آنکه او آگاه باشد به مخفیگاه حزب توده بردند. هر دویشان هم فوت کرده اند. یکی شادروان شهناز اعلامی، که دختر خاله دکتر فاطمی بود و همسر محمود ژندی مدیر روزنامه به سوی آینده که ارگان حزب توده بود در قبل از ۲۸ مرداد. دومی بانو شرف فاطمی که خواهرزاده دکتر فاطمی بود. این دو که هر دو یکی عضو حزب توده بود و یکی تمایلات خیلی شدید داشت، دکتر فاطمی را منتقل کردند به مخفی‌گاهی که متعلق به حزب توده بود و این آقای دکتر هم عضو حزب توده بود و به عنوان یک کار سازمانی اینها را انجام داد.



گفتید که (آقای حسین فاطمی) فریب خورده بودند. ولی چطور شما مطمئن هستید که این طور بوده؟



کسی که در یک مخفی‌گاه است و از بیرون هیچ خبر ندارد... عرض کردم بنده دست اول اطلاعی ندارم. چون من رفته بودم اصفهان که پول بیاورم که همانجا دکتر فاطمی را همانجا حفظ کنیم و نگاه داریم. هیچ مسئله نبود. چه به او گفتند که او حاضر به جابه‌جا شدن شده من هیچ نمی‌دانم. خب البته خطا هم از آن دوست من بود. آقای عزیز‌الله قطب، که کمک کرده بود در مخفی کردن  اینها و آنها توانسته بودند از طریق او با دکتر فاطمی تماس بگیرند. حالا چه به او گفتند که او آمده شده که جابه‌جا شود من نمی‌دانم. ولی این که عرض می‌کنم چون مسئله حزب توده و این حرف‌ها بارها بعد از ۲۸ مرداد من با دکتر فاطمی مطرح کرده بودم و می‌دانستم به هیچ وجه... حتی سفیر سوریه... آن موقع سوریه دولت به اصطلاح نظامی داشت، دوست دکتر فاطمی بود.



من بارها گفتم سفیر سوریه پیغام داده که اگر می‌دانستیم شما کجا هستید کمک می‌کردیم. گفت نه من از ایران خارج نمی‌شوم و نمی‌خواهم هم با هیچ دولت خارجی هم ارتباط داشته باشم. به این دلیل است که من عرض می‌کنم دکتر فاطمی با میل و رضایت آنجا نرفت. ولی البته این فقط یک نظری است که من دارم و سند و مدرک برایش ندارم.



حسین فاطمی چنانکه اشاره کردید از دو سوء قصد جان به در برد. یکی همان بود که شما در موردش صحبت کردید در ۲۵ بهمن ۱۳۳۰ به دست محمد مهدی عبدخدایی، عضو فداییان اسلام، که در آن زمان ۱۴ سال داشت و الان در قید حیات است و معترف به شرکت در این سوء قصد. و دومی بلافاصله بعد از دستگیری حسین فاطمی در شش اسفند که شعبان جعفری متهم به سوء قصد به جان او با چاقو به روایت فریدون مظاهر تهرانی. جریان این سوء قصد چه بود؟ خود شعبان جعفری در مصاحبه‌ای که پیش از فوتش با او خانم هما سرشار (روزنامه نگار مقیم لوس آنجلس) کرده گفته بود که او در سوء قصد دست نداشته.



درست نیست. درست نیست. من آنجا بودم. تنها هم نبود. پنج شش نفر بودند و اگر خواهر دکتر فاطمی، بانو سلطنت فاطمی که فوت کردند، عمه من خودش را نداخته بود جلوی دکترفاطمی آنها می‌خواستند همانجا فاطمی را بکشند. که بعد دیگر درد سر محاکمه را هم نداشته باشند. ولی گندش درآمد. خبرش منتشر شد. بعد وضعش خیلی بحرانی بود.



دیگر آن موقع تمام سعی خودشان را کردند که زنده نگهش دارند، که خب آبروریزی بود برایشان بعد از اینکه فرماندار نظامی بازداشت شده بود و بازجویی شده بود به دست چاقوکشان کشته شود برای رژیم مشکل بود. تمام سعی خودشان را کردند ولی بازهم صبر نکردند تا زخم‌هایش کاملاً التیام پیدا کند. با مرض محاکمه‌اش کردند. تا مرحله‌ای که به شهادت آیت‌الله زنجانی و آنهایی که آن موقع در لشگر دو زرهی بودند. آن موقع من دیگر از ایران رفته بودم. موقعی که تیربارانش کردند چهل درجه تب داشته. با برانکارد او را بردند پای جوخه اعدام.



دادگاه نظامی در هفتم مهر ۱۳۳۳ عموی شما حسین فاطمی را در اتهام به اقدام برای برکناری شاه و اقدام علیه سلطنت مجرم شناخت. حسین فاطمی در روز ۱۹ آبان ۱۳۳۳ اعدام شد. اما حکم علی شایگان، دبیر جبهه ملی ایران، و از اعضای هیئت نمایندگی ایران در دیوان دادگستری بین‌المللی [لاهه] و احمد رضوی [نایب رئیس مجلس، عضو هیئت مؤسس جبهه ملی ایران و از همراهان محمد مصدق در زمان بازداشت] در پی ابراز پشیمانی با تخفیف به حبس ابد و حبس کوتاه مدت ۱۰ ساله تبدیل شد. اعدام حسین فاطمی نتیجه عدم ابراز پشیمانی بود؟



بله. همانطور که عرض کردم آخرین باری که من ایشان را دیدم، دو هفته مانده بود که عازم آمریکا شوم. ایشان در بیمارستان لشگر دو زرهی بود. همه رفته بودند بهش التماس کرده بودند که امضا کن و... الان که برای شما می‌گویم واقعاً هنوز برای من مشکل است... (بغض)... تا وارد اتاق شدم گفت شاهین می‌دانم برای چه آمدی. گفتم درست است. گفتم رحم کنید به پسرتان به سیروس... حرفی که به من زد گفت اگر من امروز استغفار کنم دیگر هیچکس توی این مملکت حرف کسی را باور نمی‌کند. جواب جوان‌های مملکت را در آینده تاریخ چه کسی خواهد داد که می‌گویند حسین فاطمی هم وقتی پای جانش افتاد (کلمه‌ای که او به کار برد) به «گه خوردن افتاد». این را من هیچوقت فراموش نمی‌کنم. یعنی دانسته مرد.



آرزوی شاه و دستگاه این بود که دو کلمه مثل مهندس رضوی و شایگان بنویسد. فکر می‌کنم با خیلی از تندروی‌ها و با همه این حرف‌ها که امروز سنم چهار برابر او است به همه این چیزها با می‌توانم اعتراض کنم و ایراد بگیرم ولی از این شهامت که آدمی در آن سن تازه ازدواج کرده، بچه‌اش ۹ ماهش است اینقدر شهامت اخلاقی داشته باشد که روی حرف خودش بایستد و زیر فشار تسلیم نشود قابل تقدیس است.



از بین وزرای دولت محمد مصدق تنها حسین فاطمی بود که مخفی شد به این صورت برای چند ماه. چطور او این کار را کرد در شرایطی که وزرای دیگر خودشان را تسلیم کردند با به ترتیبی بازداشت شدند؟



دکتر فاطمی آدم تسلیم‌پذیری نبود. یک آدم به اصطلاح سرکشی بود در تمام زندگیش و در آن موقع هم آماده جنگ و جدال بود. کسی نبود که برود خودش را معرفی کند. در هر صورت فرقی نمی‌کرد. او هم خوب می‌دانست. حتی در آخرین دیداری که من با دکتر فاطمی داشتم، قسمت اولش را عرض کردم که چرا گفت حاضر نیست امضا کند و عذرخواهی کند. بخش دومش این بود که در هر صورت من اگر از بیمارستان هم بیرون بیایم مرا خواهند کشت. تصادف اتومبیل خواهد شد. هزار امکان ممکن است وجود داشته باشد. بنابراین من ترجیح می‌دهم که روی حرفم بایستم و مقاومت کنم.



حرفش هم درست بود. مسلم است که فاطمی را می‌کشتند. دشمن زیاد داشت. خیلی زیاد داشت، مخصوصاً بین افسران. آنها که بازنشسته شده بودند از چشم دکتر فاطمی می‌دیدند. در واقع دوستان دکتر فاطمی و جبهه ملی چه در آن زمان و چه بعد سعی کردند همه چیز را به گردن دکتر فاطمی بیاندازند که آقا ما تقصیر نداشتیم. مصدق به حرف دکتر فاطمی گوش می‌داد و دکتر فاطمی بود که تندرو بود.



البته این را هم باید قبول کرد که دکتر فاطمی در آن سن و سال تند خو بود و مسلما تدبیر و دوراندیشی یک فرد پنجاه شصت ساله هفتاد ساله را نداشت. ولی با وجود این در هر صورت تمامیت دکتر فاطمی همین بود که بود و حاضر هم نبود که کوتاه بیاید و تا دقیقه آخر هم ایستاد و دیدیم که به چه سرنوشتی هم گرفتار شد.



کرمیت روزولت فرمانده عملیات و طراح آمریکایی اقدامات علیه دولت محمد مصدق در کتاب «ضد کودتا» می‌نویسد که که بعد از بازداشت‌های ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به ایران می‌رود با شاه ملاقات می‌کند و از شاه می‌پرسد که سرنوشت هرکدام از بازداشت‌شدگان چه خواهد شد و بعد کرمیت روزولت پاسخ  شاه را نقل می‌کند که «فاطمی اعدام خواهد شد»، شما چیزی در این موارد می‌دانید؟



بستگی به این دارد که این حرف را شاه کی زده. برای اینکه آن چیزی که من می‌دانم، چون خیلی روی این مسایل در این سال‌ها و قبل از انقلاب و سال‌ها قبل از انقلاب به ایران برگشتم. تمام آن سال‌هایی که در آمریکا فعالیت دانشجویی بودم تمام این مدت آنچه راجع به این مسئله می‌دانستم با هر کسی که وارد بود صحبت می‌کردم. سال‌ها با دکتر شایگان گذراندم در آمریکا. آنچه که استنابط من است این است که شاه نمی‌خواست دکتر فاطمی را اعدام کند.



بعد از آنکه آن ۱۹ افسر توده‌ای را اعدام می‌کنند حالا به تحریم خانواده سلطنتی بوده یا هرچه، چهار نفر از سران مهم ارتش، تیمسار هدایت که رئیس کل ستاد بود، شاه بختی، از افسران قدیم بود، باتمانقلیچ که از نظامیانی بود که در کودتا شرکت داشت و آزموده که دادستان دادگاه نظامی بود. می‌روند پهلوی شاه، و می‌گویند ۱۹ نفر افسر تیرباران شدند و هیچکدام‌شان یک صدم فاطمی به سلطنت حمله نکرده بودند و اگر فاطمی زنده بماند حتی شما نمی‌توانید کنترل کنید.



زیر فشار این افسران بوده که شاه بالاخره تسلیم شده و رضایت داده. این روایت را من از جاهای مختلف شنیدم. ولی خب یکی از دلایلی که من فکر می‌کنم شاه از این عمل خودش پشیمان بوده و این کار را با اکراه کرده رفتاری است که بعد از کشتن دکتر فاطمی با پسر ۹ ماهه‌اش سیروس کرد. بلافاصله از همان موقع مخارج سیروس را متحمل شدند. فرستادندش به انگلیس. تمام دوران تحصیل از کودکی تا زمانی که دانشکده حقوق را تمام کرد تمام مدت...



چیزی است که من نمی‌دانستم تا برگشتن به ایران چون همیشه با خودم فکر می‌کردم مخارج سیروس را پدر من می‌داد. ولی آقای زاهدی به من گفت که نه این طور نیست و شاه می‌داد. برگشتم ایران و دیدم واقعاً درست بوده و کسی نمی‌دانست. آخرین کاری هم که کرد شاه شریف‌امامی را فرستاد آمریکا موقع ازدواج سیروس پسر دکتر فاطمی و آن آخرین باری بود که یک هدیه ازدواج برایش برد.



مادرش هم خب خانم سطوتی که چند سال پیش هم باز رفت با احمدی‌نژاد یادداشت‌های فاطمی را داد او هم تمام مدت کمک مالی می‌گرفت. ولی در مورد فرزند دکتر فاطمی توجه شخصی کرد راجع به تحصیلاتش. برای همین هم وقتی بعد از انقلاب می‌خواستند از او امضا بگیرند علیه شاه به عنوان کسی که پدرش را کشته امتناع کرد از اینکه چیزی را امضا کند یا از شاه شکایتی کند. الان هم در انگلستان است حقوقدان است و هیچ کاری هم با ایران ندارد و فارسی هم کم می‌داند و زندگی خودش را ادامه می‌دهد.

منبع : رادیو فردا

No comments: