ایران نوین

Monday, May 13, 2013

آذربایجان در گلوی استالین گیر کرد

علی افتخاری روزبهانی (تاریخ ایرانی): «رفیق پیشه‌وری! به نظر من شما وضعیتی را که در ایران و جهان به وجود آمده است درست ارزیابی نمی‌کنید.» این جمله آغازین نامه‌ای است که ژوزف استالین، رهبر آهنین اتحاد شوروی برای جعفر پیشه‌وری، رهبر فرقه دموکرات آذربایجان و نخست‌وزیر حکومت خودخوانده آذربایجان نوشت. استالین در این نامه پیشه‌وری را به کوتاه آمدن از خواست‌های به اصطلاح انقلابی فرا می‌خواند و او را به همکاری با قوام و دولت مرکزی تهران دعوت می‌کند. غافل از اینکه خود استالین در سایه اشغال آذربایجان توسط ارتش سرخ امکان ایجاد این دولت را فراهم کرده بود. پیرامون نقش استالین در حوادث بعد از جنگ جهانی دوم در آذربایجان با بابک امیرخسروی، مورخ و عضو سابق حزب توده ایران به گفت‌وگو نشستیم. امیرخسروی در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» تاکید می‌کند استالین از‌‌ همان روز اشغال آذربایجان در شهریور ۱۳۲۰ به دنبال ضمیمه کردن شمال ایران به اتحاد شوروی بود اما این لقمه سرانجام در گلوی او گیر کرد.

***

آقای امیرخسروی برای شروع بحث می‌خواستم بپرسم در سال ۱۹۴۱ وقتی ارتش اتحاد شوروی شمال ایران را اشغال کرد، برنامه استالین و هیات حاکمه شوروی برای آذربایجان چه بود؟ آیا روس‌ها با توجه به حجم عظیم نیروی نظامی که وارد ایران کردند، از اول به قصد ماندن در شمال ایران وارد نشده بودند؟

وسوسه دست‌اندازی به ایران به قصد توسعه حوزه نفوذ روسیه و رسیدن به آب‌های گرم و منطقه نفت‌خیز خلیج فارس به روشنی در مفاد موافقت‌نامه محرمانه میان مولوتف و ریبن تروف، وزرای خارجه شوروی و آلمان، در۱۳ نوامبر ۱۹۴۰، یعنی چند ماه پیش از هجوم آلمان هیتلری به خاک شوروی، بازتاب یافته است. این موافقت‌نامه بین دولت‌های معروف به «محور»، دربرگیرنده سه کشور فاشیستی آلمان، ایتالیا و ژاپن از یک‌سو و کشور به اصطلاح «سوسیالیستی» اتحاد شوروی از سوی دیگر منعقد شده بود. هدف از آن، «تعیین حدود مناطق نفوذ» هر یک از امضا‌کنندگان پس از پایان جنگ جاری میان آلمان و انگلستان بود که پیروزی آلمان در آن زمان قریب‌الوقوع به نظر می‌آمد. مولوتف پس از مذاکرات و موافقت روی کلیات موافقت‌نامه در برلین و مراجعت به مسکو و گفت‌وگو و مشورت با استالین، در یادداشت مورخ ۲۶ نوامبر ۱۹۴۰ به سفیر آلمان شولنبرگ، شرایط دولت متبوع خود را برای امضای موافقت‌نامه چنین ابلاغ می‌کند: «مشروط بر اینکه منطقه جنوب باتوم و باکو در جهت کلی خلیج فارس به مثابه مرکز تقاضا‌های اتحاد شوروی مورد پذیرش قرار بگیرد!»

گرچه به علت تغییر استراتژی جنگی هیتلر، با حمله برق‌آسا به خاک شوروی، سرنوشت و فرجام جنگ جهانی دوم دگرگون شد، مسیر دیگری یافت و موافقت‌نامه فوق‌الذکر روی کاغذ ماند، ولی اسناد منتشر شده از سوی آقای جمیل حسنلی که در کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان» نقل شده است، به روشنی نشان می‌دهد که استالین از نیت پلید خود دست برنداشته بود؛ وسوسه کشورگشایی او در راستای توسعه منطقه نفوذ روسیه از جنوب به سوی خلیج فارس، از میان نرفته بود. این وسوسه کشورگشایی با ورود ارتش شوروی به ایران چشم‌انداز تازه‌ای یافت.

زمان آغاز ورود ارتش سرخ به آذربایجان، هیاتی مرکب از ۵۳ گروه با هزاران کادر آزموده حزبی، امنیتی، اهل مطبوعات و قلم و تبلیغاتچی، گروه و دسته‌های موسیقی و تئا‌تر، به شهرهای آذربایجان و حتی رشت و انزلی اعزام شدند و طی چند سال کار منظم و پیگیر در برانگیختن احساسات قومی مردم آذربایجان نقش مهمی بازی کردند.

هدف استالین از عدم تخلیه شمال ایران پس از پایان جنگ چه بود؟ آیا این عدم تخلیه اهرم فشاری برای امتیاز نفت بود یا استالین واقعا می‌خواست شمال ایران را ضمیمه اتحاد شوروی سازد؟

استالین در واقع هم خدا را می‌خواست وهم خرما را! هدف و آرزوی او در گام اول سلطه بر آذربایجان و کردستان و وارد کردن این بخش حیاتی ایران به اقمار شوروی بود، نظیر آنچه در اروپای شرقی رخ داد. اما عوامل بازدارنده وجود داشت و برای وی، اولویت‌های دیگری در کار بود. استالین به موضوع آذربایجان به صورت جزئی از کل منظره عمومی و استراتژی توسعه‌طلبی جهانی اتحاد شوروی می‌نگریست. لذا بده و بستان بر سر آن یا استفاده ابزاری از این ماجرا در معادلات ذهنی او، یک امر عادی می‌نمود. با نزدیک شدن پایان جنگ اولویت‌های استالین عبارت از سلطه بر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی و خاور دور و تبدیل آن‌ها به اقمار شوروی و استقرار در مرکز اروپا بود. به ویژه آنکه در کنفرانس پتسدام، حفظ متصرفات جنگی شوروی در این بخش از جهان، از سوی متفقین پذیرفته شده بود. حال آنکه در کنفرانس تهران در تیرماه ۱۳۲۲ که با شرکت استالین برگزار شد، رعایت استقلال و تمامیت ارضی ایران به جهانیان اعلام شده بود. لذا تصرف بخشی از ایران، تجاوز به تمامیت ارضی کشور تلقی می‌شد. بنابراین، با آنکه استالین اشتهای تیزی به بلع آذربایجان و کردستان داشت، ولی لقمه سخت گلوگیر بود و فرو بردن آن به آسانی میسر نبود. بدین جهت، دولت شوروی برای توسعه منطقه نفوذ خود، از برگ ماجرای آذربایجان بیشتر برای اعمال فشار به دولت ایران برای کسب امتیاز نفت شمال استفاده کرد. تصادفی نبود وقتی در فروردین ۱۳۲۵، موافقت‌نامه قوام- سادچیکف درباره شرکت مختلط نفت ایران و شوروی به امضا رسید، ارتش شوروی، ایران و به ویژه منطقه آذربایجان را ترک گفت. از‌‌ همان لحظه نیز شمارش معکوس نهضت آذربایجان آغاز شد!

اسناد منتشر شده از جمله در کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات» نوشته جمیل حسنی که به آن اشاره کردید میزان بسیار بالای وابستگی فرقه دموکرات به روس‌ها را نشان می‌دهد. دیدگاه شما چیست؟ آیا حرکت فرقه و پیشه‌وری یک حرکت آزادی‌خواهانه و ملی بود؟ آیا سران فرقه واقعا امیدوار بودند به کمک روس‌ها بتوانند جمهوری مستقلی راه بیندازند؟

بی‌گمان سران فرقه، به ویژه جعفر پیشه‌وری، دچار چنین توهمی بود. برخی از اظهارات او به ویژه در آغاز کار، حاکی از آن است. سخنان پیشه‌وری در اولین شماره نشریه «آذربایجان» ارگان فرقه، شاهد آن است: «چنانچه حقه‌بازان تهران در اثر الهاماتی که از لندن کسب می‌کنند، به محو آزادی ادامه دهند، ما مجبوریم یک گام فرا‌تر رفته و از آنجا کاملا قطع رابطه کنیم… چنانچه تهران راه ارتجاع را انتخاب کند، خداحافظ، راه در پیش! بدون آذربایجان راه خود را ادامه دهید. این است آخرین حرف ما!» یا «آذربایجان ترجیح می‌دهد به جای اینکه با بقیه ایران به شکل هندوستان اسیر درآید، برای خود ایرلندی آزاد شود!»

تمام اقدامات آغازین فرقه از قبیل تشکیل حکومت ملی، مجلس ملی، انحلال تشکیلات ارتش و پلیس و ژاندارمری که بخش‌هایی از سازمان‌های سرتاسری ایران بودند، انتخاب پیشه‌وری به‌نام باش‌وزیر (نخست‌وزیر)، تشکیل هیات دولت و قشون ملی با اونیفرم و درجات نظامی به تقلید از ارتش سرخ، اعلام زبان آذری به عنوان زبان رسمی و دولتی و اقدامات دیگر، آشکارا مقدمات جداسازی آذربایجان بود. البته این‌گونه گفتار‌ها و گستاخی‌ها کم کم فرو نشست، ولی آژیر خطری بود که استقلال و تمامیت ارضی ایران را به چالش می‌کشید. به باور من، آنچه در آذربایجان گذشت، هدفی بود که بیگانگان در اندیشه دستیابی به آن بودند؛ نه یک جنبش آزادیخواهانه بود و نه یک حرکت ملی. آزادیخواهانه نبود، زیرا مدل پیشنهادی آن‌ها، همان جهنم جامعه پرخفقان بود که در خود شوروی و کشورهای اقمار شوروی در اروپای شرقی برقرار بود.

ملی نبود، زیرا قصد سازندگان این سناریو، چنانکه اشاره کردم، در صورت امکان، جداسازی آذربایجان و پیوستن آن به جمهوری آذربایجان شوروی بود. در حقیقت‌ گو هر آنچه در آذربایجان بنام فرقه دموکرات سپری شد، ضد ملی، ضد استقلال و تمامیت ارضی ایران بود. چنین حرکتی با چنین انگیزه‌ای، با هر نیتی که باشد، ملی نیست. متاسفانه باید گفت که مردم زحمتکش آذربایجان، ناخواسته، بازیچه امیال شیطانی بیگانگان شدند. به باور من جوهر ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان جدایی‌طلبی بود. به نظر من شخص پیشه‌وری نیز آلت دست شد. شوروی‌ها از باورهای کمونیستی وی نیز سوءاستفاده کردند.

اگرچه رویاهای میرجعفر باقروف (دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی) و استالین که این چنین از زبان پیشه‌وری جاری می‌شد، به خاطر روند رویداد‌ها و ملاحظات و عوامل بازدارنده بین‌المللی و به ویژه در سایهٔ هنر سیاسی و درایت احمد قوام تحقق نیافت، از بزرگی خطری که مردم شریف و ایراندوست آذربایجان و نیز استقلال و تمامیت ارضی کشور را تهدید می‌کرد، نمی‌کاهد.

نامه‌های متعدد میرجعفر باقروف (دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی) به استالین در مورد آذربایجان و سایر نواحی شمالی ایران به قدری در مورد عزم بر جدایی این نقاط از ایران صراحت دارند که نشان از توافق قبلی سران اتحاد شوروی در این خصوص دارد. نقش میرجعفر باقروف را در این میان چگونه می‌توان دید؟

استالین در نظام استبداد مطلقه اتحاد شوروی، یگانه فرمانده تصمیم‌گیرنده بود. اسناد منتشر شده در کتاب حسنلی به خوبی نشان می‌دهد که استالین لحظه به لحظه رویداد‌های آذربایجان را دنبال و دستور صادر می‌کرد. منتهی بین سیاست و استراتژی استالین و کوچک ابدال او میرجعفر باقروف، تفاوت وجود داشت. باقروف، مجری و پیاده‌کننده دستور وی بود، ولی با این حال، نقشه‌های مسکین و کوته‌بینانه خود را داشت. استالین به موضوع آذربایجان، همچون مهره کوچک در صحنه شطرنج جهانی می‌نگریست. ولی باقروف فراتر از نوک دماغ خود نمی‌دید. او در فکر و وسوسه تحقق نقش خود همچون «پدر آذربایجان واحد» بود.

اظهارات باقروف دو هفته پس از ورود ارتش سرخ، به هیات ویژه اعزامی به آذربایجان ایران به رهبری سرهنگ عزیز علی‌اف، که ماموریت داشت نقشه‌های او را متحقق سازد، از انگیزه‌ها و آرزوهای شخصی او، پرده بر می‌دارد. در حقیقت، آنچه میرجعفر باقروف، همه کاره آذربایجان شوروی، در سر می‌پروراند و وسوسه ذهنی او بود، جداسازی آذربایجان ایران و اتصالش به آذربایجان شوروی و تحقق رویای «پدر آذربایجان واحد» بود که خوشبختانه با خود به گور برد! باقروف خطاب به سرهنگ عزیز علی‌اف، می‌گوید: «اگر در رگ‌های ما یک قطره خون آذربایجانی جاری است، باید دیر یا زود آذربایجانی‌های مقیم آنجا را با برادران جدا مانده عزیزشان، یعنی خلق آذربایجان شوروی پیوند دهیم… غیرت ما، ناموس ما، انصاف ما، ما را مجبور به اجرای این کار می‌کند!»

یادآوری این نکته لازم است که در آستانه ورود ارتش سرخ، زمینه برای پیشبرد نقشه باقروف از بعضی لحاظ و تا حدی مساعد بود. این یک واقعیت بس تلخ و ناگوار تاریخ یک قرن اخیر ماست که آذربایجان و مردم آن، علی‌رغم نقش سرنوشت‌سازی که در انقلاب مشروطیت ایفا کرده بود، با آنکه آذربایجان سرزمینی حاصل‌خیز و ثروتمند و در آغاز مشروطیت از لحاظ پیشرفت صنعتی و تجاری و فرهنگی، در سطح بالایی در مقیاس کشوری قرار داشت، با این حال، در دوران پهلوی در اثر جهالت و سیاست‌های نابخردانه زمامداران وقت، کاملا مورد بی‌مهری قرار گرفت و از قافله نوسازی کشور که تا حدی راه افتاده بود، عقب ماند. در زمان رضاشاه، برای اولین بار در تاریخ ایران، مردم آذربایجان به خاطر ‌آذری زبان بودن، مورد اهانت جاهلانه قرار گرفتند. رفتار عبدالله مستوفی، استاندار زمان رضاشاه، اثرات تلخی برجای گذاشته بود. به هنگام سقوط رضاشاه، وضع عمومی آذربایجان و مرکز آن تبریز، از لحاظ توسعه صنعتی، آبادانی، تولید ثروت، داد و ستد، آموزش و پرورش و…در مقایسه با آغاز قرن و دوران مشروطیت، درجا زده و در بعضی حوزه‌ها حتی عقب‌مانده بود. عقده‌های فراوانی انبان شده بود. ظلم و ستم بزرگ مالکان با حمایت ژاندارم‌های بی‌وجدان، دهقانان آذربایجان را از هستی ساقط کرده و به ستوه آورده بود. به هنگام ورود ارتش سرخ به آذربایجان، احساسات ضد دولت مرکزی و نیز کشش به سوی مظاهر هویت آذری، قوی بود. بر چنین بستر نسبتا آماده و مساعدی بود که میرجعفر باقروف با چراغ سبز استالین، برنامه‌ریزی دقیق و منظمی را برای جدایی آذربایجان از پیکر ایران سازمان داد. پیشتر، در پاسخ به پرسش اول، داده‌هایی در رابطه با برخی اقدامات و هیات‌های فرستاده شده از سوی باقروف، از همان آغاز ورود ارتش سرخ به آذربایجان، ارائه گردید.

ولی آن زمان، استالین، سوداهای بزرگتری را در سر می‌پروراند و اولویت‌های دیگری داشت. حفظ اروپای شرقی به صورت اقمار شوروی از اهمیت استراتژیکی بیشتری برخوردار بود. از این دیدگاه، به موضوع آذربایجان می‌نگریست که اهمیت کمتری داشت. لذا با بستن قرارداد نفت، که آن زمان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود، فرقه دموکرات و مردم آذربایجان را به امان خدا سپرد! باقروف تا آخرین لحظهٔ سقوط حکومت پیشه‌وری، از هیچ تلاش و یاری برای تحقق رویای خود دریغ نکرد. منتهی اگر ناکام ماند از برای آن بود که استالین سوداهای بلندپروازانه‌تر دیگری در سر داشت و مجبور به رعایت ملاحظات بین‌المللی بود. میرجعفر باقروف و سید جعفر پیشه‌وری‌ها، عروسک‌های کوچک و کوچکتر خیمه‌ شب‌ بازی سناریوی بزرگتری بودند که استالین کارگردان آن بود.

چرا استالین پشت فرقه دموکرات را خالی کرد؟

به گمانم به این پرسش پیشتر پاسخ داده‌ام. تنها این نکته را بیافزایم که در آن سال‌ها مساله نفت شمال برای شوروی اهمیت بسیاری داشت. هنوز همه منابع نفت شوروی کشف نشده و به مرحله بهره‌برداری نرسیده بود. لذا بستن قرارداد نفت شمال، چه به صورت امتیاز یا شرکت مشترک، بسیار مهم بود. در اینجا باید به نقش قوام‌السلطنه و کاردانی و ایراندوستی وی، آفرین گفت و سر تعظیم فرود آورد. قوام با درک این نقطه ضعف شوروی‌ها، با مهارت خارق‌العاده‌ای، در گفت‌وگو با استالین و مولوتف، موضوع بستن نهایی قرارداد نفت با شوروی را با خروج ارتش سرخ از ایران و برگزاری انتخابات مجلس شورای ملی و تشکیل آن، برای گذراندن مقاوله‌نامه از مجلس، گره زد. قوام در مقیاس جهانی، از نادر کسانی است که استالین را فریفت. قوام با فراست خود، متوجه شد که برای استالین، فرقه دموکرات آذربایجان یک ابزار برای فشار سیاسی به ایران بود.

استالین در پاسخ به نامه گلایه‌آمیز پیشه‌وری که عملکرد روس‌ها در آذربایجان را موجب بی‌اعتباری و بی‌آبرویی فرقه دانسته بود، عملکرد خود را کاملا انقلابی توصیف کرده و از پیشه‌وری می‌خواهد با قوام همکاری کند (متن نامه در کتاب جمیل حسنلی آمده است). آیا نحوه رفتار استالین با فرقه با سیاست شوروی مبنی بر حمایت از انقلاب‌ها و جنبش‌های سوسیالیستی در جهان همخوان بود؟

همان‌گونه که عرض کردم، ماجرای آذربایجان برای استالین به صورت یک مهره شطرنج، در صحنه داد و ستدهای سیاسی جهانی وی بود. با بستن قرارداد نفت با دولت قوام، با این پندار که این توافقنامه در مجلس ایران نیز با توجه به قدرت قوام‌السلطنه تصویب خواهد شد، پشت فرقه را خالی کردند.

در کمال تاسف و پس از یک عمر تجربه، باید اذعان کنم که دولت شوری ادامه دهنده بسیار گستاخ سیاست‌های جهانگشایانه تزارهای روس و در آرزوی اجرای وصیت‌نامه معروف پطرکبیر بود که این بار، در پوشش ایدئولوژی و سوسیالیسم و جنبش‌های سوسیالیستی پیش می‌برد؛ که در حقیقت، سنخیتی با سوسیالیسم واقعی نداشت. چنانکه می‌دانیم، قربانیان این سیاست اجنبی ساخته، در درجه نخست، مردم شریف و بی‌گناه آذربایجان بودند که هزاران کشته و ده‌ها هزار آواره و بی‌خانمان شده برجای گذاشت. گناه اشخاص ساده‌دل و خوش‌نیتی نظیر پیشه‌وری نیز در این است که به علت تعلق ایدئولوژیک و باورهای کاذب و ایمان راسخ به صداقت دولت شوروی، عروسک و بازیچه دست خارجی‌ها شد. تراژدی انسانی پیشه‌وری را در روز ۲۰ آذرماه ۱۳۲۵ قلی‌اف، سرکنسول شوروی در تبریز دریک جمله کوتاه ولی پر از حکمت، که سرشار از نخوت و تکبر یک ارباب بود، خلاصه کرد و بر سر او کوبید. ماجرای آن را دکتر جهانشاهلو معاون او، که همراه وی به کنسولگری رفته بود چنین نقل می‌کند: «همراه با پیشه‌وری با قرار قبلی به کنسولگری رفتیم… آقای پیشه‌وری که از روش نا‌جوانمردانه روس‌ها سخت برآشفته بود، از آغاز به قلی‌اف پرخاش کرد و گفت شما ما را آوردید میدان و اکنون که سودتان اقتضا نمی‌کند، ناجوانمردانه‌‌ رها کردید. از ما گذشته است، اما مردمی را که به گفته‌های ما سازمان یافتند و فداکاری کردند، همه را زیر تیغ دادید. به من بگویید پاسخگوی این همه نا‌بسامانی کیست؟ آقای سرهنگ قلی‌اف که از جسارت آقای پیشه‌وری سخت برآشفته بود و زبانش تپق می‌زد، یک جمله بیش نگفت: سنی گتیرن، سنه دییر گت! (کسی که تو را آورد، به تو می‌گوید برو!)»

با این وصف، آنچه به ویژه تاسف‌بار و نگرانی‌آور است، موضع و گفتمان بخشی از روشنفکران و برخی سازمان‌های سیاسی چپ ایران است که همانند آقای جمیل حسنلی، هنوز از جنبش خودانگیخته و اصیل «ملی و دموکراتیک آذربایجان» سخن می‌گویند. و هر بار در سالگرد ۲۱ آذر، به یاد سقوط آن به ماتم می‌نشینند. همین عزیزان، از نظریه ایران کشور چند ملتی (کثیرالمله) است و از انطباق نادرست اصل «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، که در حقیقت تنها در مقیاس ایران و ملت واحد ایران معنی دارد، بر اقوام ساکن ایران دفاع می‌کنند. امری که در صورت تحقق، به پاره پاره شدن ایران می‌انجامد. نظریه‌ای که نه با واقعیت ایران خوانایی دارد و نه قابل انطباق در ایران است. یادآوری آن مفید است که همه این مقوله‌ها و نظریه‌ها تماما از مقطع ماجرای آذربایجان به این سو، به گونه ویروسی سخت‌جان، از سوی دستگاه‌های انتشاراتی و تبلیغاتی شوروی وارد ادبیات سیاسی چپ شد و بر سر زبان‌ها افتاد. شگفتا که عده‌ای با وجود فروپاشی دیوار بتنی برلین، هنوز دست از این مقوله‌ها برنداشته‌اند.

آیا وقت آن نرسیده است که جامعه سیاسی ایران به ویژه هم‌ولایتی‌های عزیز ما در طیف چپ، که روی احساسات صادقانه ولی بی‌خبر از آنچه گذشته است، یک بار برای همیشه ماجرای غم‌انگیز اجنبی‌ساخته «فرقه دموکرات آذربایجان» را آنگونه که در واقعیت بود بشناسند و عبرت بگیرند وبا آن مرزبندی کنند؟ و هرگز به دنبال مقوله‌هایی نباشند که استقلال و یکپارچگی ایران را به خطر بیندازد؟

این گفتمان به معنی آن نیست که در آذربایجان و کردستان و سایر مناطقی که اقلیت‌های قومی سکونت دارند، مساله‌ای وجود ندارد. اقوام ساکن ایران، اضافه بر مشکلات و معضلاتی که همه مردم زحمتکش و محروم کشور از آن رنج می‌برند، مسایل مضاعف ویژه خود را دارند. اقوام ساکن ایران بحق، به خاطر نبود امکان و مجاز نبودن برای آموزش زبان مادری و به کارگیری آن در امور جاری محلی و نیز در اثر کمبود شرایط برای شکوفایی فرهنگ و ادبیات و هنرهای قومی، ناخرسندند. هیچ انسان آزادمنش و طرفدار حقوق بشر نمی‌تواند در قبال اینگونه مسایل بی‌تفاوت بماند.

من بار‌ها نوشته و گفته‌ام که اقوام ساکن ایران ازجمله آذربایجانی‌ها، از یک «هویت قومی» برخوردارند که در زبان مادری و گویش و فرهنگ و هنر آن‌ها تجلی می‌یابد. همه این مظاهر قومی را باید محترم شمرد و برای تحقق و رشد و شکوفایی آن‌ها شرایط لازم را فراهم ساخت. این خواست‌ها طبیعی و از الزامات منشور جهانی حقوق بشرند. بنابراین، برای دستیابی به آن‌ها نیازی به سردادن نغمه‌های جدایی‌طلبانه و افتادن در دام وسوسه‌های پان‌ترکیست‌های ترکیه و جمهوری آذربایجان نیست. همه این خواست‌ها، در چارچوب ایران کاملا تحقق‌پذیر است. از سوی دیگر، همه اقوام ساکن ایران، همزمان از یک «هویت ملی» برخوردارند که در تعلق مشترک آن‌ها به ملت ایران و ایرانی بودن و ایرانیت، بازتاب می‌یابد که با تمام نیرو می‌باید از آن پاسداری کرد.

تاریخ ایرانی – بابک امیرخسروی در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: آذربایجان در گلوی استالین گیر کرد.

No comments: